۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

روز آخر دنیا !


ساعت ده و سی دقیقه امروز صبح من جلوی پیش خوان بخش قلب بیمارستان ایستاده ام تا پرستار معرفی نامه ی دکتر اورژانس را که البته از من خواسته بود دو هفته قبل ببرم پیش دکتر فوق تخصص، به دکتر نشان بدهد و دکتر خبر بدهد که آیا باید امروز من رو ببینه یا نه! مینا و محسن در همین ساعت در حال فرار از پله های کتاب خانه به سمت کمپس، چرا که صدای آژیر آتش نشانی می گوید جایی از کتاب خانه آتش گرفته، توی مسیر راه به مرد ایرانی میان سالی که روزها سر میزی نزدیک به ما درس می خواند و تز می نویسد هم می گویند چرا همه وسایلش را بر نداشته در حالی که آن ها همه وسایل شان را از کتاب خانه جمع و جور کرده اند. وقتی به محوطه می رسند، صالح هم کلاسی فلسطینی من که پسر بسیار مهربانی هم هست به آن ها می گوید جای نگرانی نیست و این فقط مانور آتش نشانی ست.

ساعت چهار و سی دقیقه امروز بعد از ظهر، من و رعنا در حال پر کردن فرمی که قرار است ریپرت گم شدن کیف پول رعنا باشد جایی نزدیک رستوران سند باد یا توی خود رستوران سند باد. مسئول سکیوریتی می آید و به رعنا می گوید توی کوآلا لامپور آدم ها خیلی بد جنس هستند و چون رعنا به قول او خیلی "اسمال" است باید خیلی حواسش را جمع کند و باز کیف می کند که رعنا هم سن و سال پسرش هست و باز می گوید « هر فیس ایز وری اسمال» که البته منظورش این است که « شی لوکز وری یانگ » من هم نوشتم کیف حاوی انواع و اقسام کارت ها بوده.

ساعت یازده و سی دقیقه امشب، من و مینا و رعنا داریم آجیل می خوریم و جهان دارد کوچه لره سوسپمیشن را می زند. کیف رعنا پیدا شده البته اگر بشود گفت از اولش گم شده بوده، دکتر به من گفته بچه برو رد کارت تا سیزده جون هم هیچ دلم نمی خواد ببینمت فقط حرص نخور، و وسایل مینا هم توی آتش فرضی نسوخته اند. فقط چیزی که هست: ما مدام تعریف می کنیم که امروز عصر من توی ایستگاه اتوبوس پشت کتاب خانه یک چتر سبز را روی صندلی توی ایستگاه نشان داده ام که یه بنده خدایی چترش رو جا گذاشته آخی و بعد رعنا تقریبن فریاد زده که اون من بودم و چند دقیقه بعد یک دختر چینی رو به رعنا کرده در حالی که معلومه ما رو دنبال کرده بوده تا چیزی به ما بدهد می گوید « میس، میس یور مانی» و بعد یک رینگیتی را تعارف رعنا می کند. و دنیا هنوز کم و کان در گیر و دار روز آخر خودش است.  

هیچ نظری موجود نیست: