۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

نوشت افزار فروشی شهریار


وقتی نوجوون بودم هر بار گذارم به خیابون استانداری می افتاد، نزدیکی های خیابون هشت بهشت، همونی که همیشه اسمش هشت بهشت بوده و منتهی میشه به باغ هشت بهشت نه این خیابون درازی که هیچ خاطره ی خوشی ازش ندارم، یه فروشگاهی بود که شاید هنوزم هست، نوشت افزار فروشی به اسم شهریار. عجیب من رو می گرفت جوری که دوست داشتم ساعت ها وقتم رو باهاش بگذرونم. اول چند دقیقه ای بی حرکت جلوی ویترین مغازه بایستم و تماشا کنم. و بعد وقتی وارد شدم، مداد ها و خودکارهای جدید رو برررسی کنم ، ادوات رسم و نقشه کشی رو که هیچ ازشون سر در نمی آوردم و فقط گاهی دیده بودم که بابام از بعضی شون استفاده می کنه. بعد سمت کاغذ ها و دفتر ها برم که همه خیلی زیبا بودند. انگار وارد یک فروشگاه نوشت افزار اروپایی شده باشی انگلسی مثلن همه چیز مرتب و درست همون جایی که باید باشه با ترتیبی مشخص و منظم که کار تورو در تماشای این فروختنی های زیبا ساده تر می کرد. 
بین همه ی چیزهایی که توی فروشگاه شهریار بود یک چیز بود که من هر چند دقیقه یک بار مادامی که توی مغازه بودم بر می گشتم و تماشاش می کردم، خودم رو تصور می کردم که دارم باهاش کار می کنم . صدای فشرده شدن دکمه هاش توی گوش ذهنم می پیچید تق تق تق  ولی هیچ منطقی حاکم نبود که مثلن از کسی خواهش کنم اون وسیله ی رویایی رو برام بخره. 
ماشین تحریری نقره ای رنگ، با دکمه های سیاه، کمی از ماشین تحریر های معمولی بزرگ تر بود و شاید همین بود که جذبه اش رو بیشتر می کرد. اون سال ها مدام با خودم می گفتم اگر روزی نویسنده شدم، ولو پول کمی داشته باشم حتمن ماشین تحریری برای خودم می خرم. 
حالا زمان گذشته، من نویسنده نشدم، و جای ماشین تحریر یک لپ تاپ نقره ای دارم که به چشم بعضی زیبا می آید ولی هر بار می خوام پشتش بشینم و یک متن برقی بنویسم، یاد روزهایی می افتم که توی رویاهام من خانم نویسنده ای خوش لباس بودم که در عصرهای پاییزی داستان های غم انگیز می نویسد. رویاهای محقق نشده ی من اونقدر زیادند که نمی تونم تنهایی بشمارمشون. 

۲ نظر:

Unknown گفت...

قشنگند ولو اینکه زیاد باشند . رویاهای محقق نشده را می گویم.

Unknown گفت...

یادش بخیر خیابان استانداری با آن درخت های درازش ...