۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

کمی نبودن


یک جورهایی شبیه مردن است، نه آن طورها حزن انگیز. شاید بشود گفت یک جورهایی شبیه کمی نبودن است، و جایی دیگر بودن. مدتی از این دنیای بیست و چند ساله فاصله گرفتن و رسیدن به چیزی که هنوز نمی دانی دقیقا چیست، ذهنیتی هست از آن که هنوز به عینیت بدل نشده. دل کندن را تجربه کردن خیلی سخت است ولی شدنی است. اصلا باید تجربه کرد. باید رفتن و کمی نبودن را یاد گرفت. و این می شود که گاه و بی گاه باید کسانی را ببینی که شاید مدتی طولانی نبینی شان.
بعد آدم خودش را تسلی می دهد که علم پس برای چه پیشرفت کرده؟ برای ساده تر کردن این رفتن ها نبودن ها.
پانوشت: ای میل یکی از دوستان امروز این شعر اخوان را بازیادم آورد :

سه ره پيداست 
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر ...حديثي كه ش نمی خوانی بر آن ديگر 
نخستين : راه نوش و راحت و شادی
 به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی 
دوديگر راه : نيمش ننگ ، نيمش نام 
اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشی آرام 
سه ديگر : راه بی برگشت ، بی فرجام 
من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است 
بيا ره توشه برداريم قدم در راه بي برگشت بگذاريم 
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

هیچ نظری موجود نیست: