۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

کشوی میز من!

امروز وقتی خانم مهری با من چونه می زد که خیلی جوان است و من سال گذشته یک بار بی ملاحظه بهش گفتم که جای مادر اون مرتیکه ( این رو خودش گفت) است، وقتی سگرمه هایم رفت توی هم از حرفهای مهری جوان نبود بلکه از به یاد آوردن آن کتاب های بی زبانی بود که حالا بی آنکه حرفی بزنند آرام توی یکی از ردیف های کتابخانه من نشسته اند و خیلی حرفها را به یادم می آورند. بعد یاد این افتادم که چقدر دنیا برای دراز کردن پاهای من در یک روز عصر بارانی کنار دریا تنگ است و انگار وقتی درازشان می کنم از حاشیه ها می زنند بیرون.

امروز خانم اشرف می گفت دختر پرتغالی حکایت کشوی میز ماست که وقتی مردیم بالاخره یک نفر پیدا می شود که بین کاغذ ها برگردد و چیزهایی برای چاپ کردن پیدا کند، من خیلی چیزها دارم فقط حیف که امرو به مرضیه گفتم فعلن تا شنبه هفته آینده که قراره راجع به ریخت شناسی افسانه و فولکلور تحقیقم رو ارائه بدم خیال مردن ندارم.

۲ نظر:

رامتین جباری گفت...

حس همیشه مثه خودِ خودِ حقیقتِ

نفيسه-ق گفت...

كشوي منو اول يكي بابد مرتب كنه شايد بتونه چيزي پيدا كنه.