۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

در نیم روز روشن


0
این روزها غمی هست، آن چنان بزرگ که از دریاها می گذرد و آسمان ها را در می نوردد و از قلبی به من می رسد. به امید افول این غم.
1
قرار بر این شد پونزده، بیست سال دیگه به سوپروایزرم ای میل بزنم و اعتراف کنم که هیچ جای دنیا وطن آدم نمی شه.
ما هردو بی صبرانه منتظر روزی هستیم که من اعتراف کنم و البته من التزام عمل به اعتراف را هم دارم. همین که ای میل فوق الذکر را ارسال کنم، با اولین پرواز خودم را به آغوش زنده رود خواهم رساند باور کنید (اگر قبل ترش نرسانده باشم).
2
حتمن یک جای زمان مردی هست که روی پلی قدیمی برای دختری دارد می خواند « زرد ها بی هوده قرمزه نشدند! قرمزی بی هوده رنگ نیانداخته بر دیوار...» دلم می خواهد این دختر من باشم، پل اگر چندان زیبا نباشد مهم نیست، صدای مرد اگر صدای خواندن نباشد مهم نیست، مهم این است که همین چند کلمه را پشت هم ردیف کند چنان که احساس کنی چیزی هست که آدمی را می پزد، چیزی از جنس حیات هست که گِل آدمی را سفال می کند و من بی آن که نگران درست و غلط باقی ترانه باشم دلم بخواهد او حالا یک ترانه ی دیگر را برایم بخواند« در روزهای آخر اسفند در نیمروز روشن...» بعد صدایمان را بیندازیم توی هم و داد بزنیم... کاش... آ...دَ...می ... وطنش را... همچون... بنفشه ها... سوار ماشین بشویم و سرهامان را از پنجره ها بیرون کنیم و فقط همین را بخوانیم... در روشنایی باران... در آفتاب پاک.





هیچ نظری موجود نیست: