۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

آخرین روز


خسته عصبی و بی حوصله ام این روزها به نوشتن پایان نامه (که البته این ترجمه ی صحیحی از اسم چیزی نیست که من می نویسم.) و رو به راه کردن اوضاع خودم و خونه گذشت. فردا یک جورهایی روز آخر است از این روزهای پر اضطراب و پر کار، نه اشتباه نکنید. پایان نامه را بایستی 18 دسامبر تحویل بدهم. جمعه روزی ست که میهمان ویژه ی بنده از راه می رسد.

نمی دانم تا به حال میهمان ویژه داشته اید؟ از آن هاش که مدام نگران این باشید که کی می رسد، راحت می رسد؟ وقتی رسید چه می شود؟ نکند غذا خوب نباشد، نکند موهایتان وقت رسیدنش ژولیده باشد؟ از این جور چیزها که خوب می دانم وقتی می رسد دیگر توجهی به آن ها نمی کنم ولی خدا را چه دیدی شاید او توجه کرد.

خستگی این روزها شاید با یک سفر چند روزه از بین برود، یعنی امیدوارم این طور باشد. بعد از دو سال زندگی در این حوالی می خواهم به سفر بروم جایی نزدیک دریا. چقدر رمانتیک می شد اگر ما جای این که مخ مان را با این فرمول های بی مزه ی برق پر کنیم کمی روحمان را جلا می دادیم.

خیلی خسته ام و این خستگی درست توی این کلمه ها که نزدیک هم ردیف شده اند روی کاغذ پیداست. همین باران شبانگاهی را کم داشتم که شروع شد! این روزها گاهی کنترل از دستم خارج شده و به پر و پاچه ی ملت پیچیدم. کوچک ترین مسئله ای برای من به یک کوه بزرگ تبدیل شده شاید دچار پی ام اس مغزی شدم!



۱ نظر:

عذرا گفت...

ای بی سی دی مغزی رو ول کن! از روی غریزه ادامه بده! بی فرمول!