۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

East of Malaysia


مردمان آن جا توی بوی ماهی شور و باقی جانوران دریایی مدفون شده بودند و مدام ما را با انگشت نشان می دادند، نمی دانم لباس های  من بود که مردم را ترغیب می کرد با چشم هاشان ما را دنبال کنند یا چیز دیگری که ما نمی دانستیم و هر چه می گشتیم نمی فهمیدیم. کوتا کینا بالو چندان جای دلپذیری نبود از آسمانش آتش می بارید انگار نمی شد توی روز گشتی توی طبیعت زد، ولی دم دم های غروب که ما خودمان را آماده می کردیم و می زدیم بیرون نسیم خوبی می وزید.
گاهی فکر می کردم که جبر جغرافیایی چطور آدم های یک خطه را به خاک سیاه می نشاند و چطور یک خطه ی دیگر را سرافراز می کند بی آن که دستی در این جغرافیا داشته باشند. یک روز به دنیا می آیند و محکوم اند تا دنیا دنیا ست متعلق به خاکی باشند که محل تولدشان است. آدم های خوش شانس توی کشور های خوب به دنیا می آیند، خوشگل می شوند، با فرهنگ می شوند و آدم هایی که از این خوش شانسی جغرافیایی- ژنتیکی بی بهره اند توی جاهای پرت و دور افتاده به دنیا می آیند با پوست هایی تیره، با چهره هایی که حتی وقتی برای روسپی گری آماده شده اند جذابیتی ندارند.
توی این روزهای گرم که ما به گفت و گو و تماشای فیلم و خوردن چیپس گذراندیم و شب هایی که گاهی به قدم زدن و تماشای مردم و چند و چون زندگی شان، مدام به این فکر می کردم که آدم ها چقدر در برابر چیزی که برایشان رقم می خورد ناتوان هستند.
علیرغم این که این سفر شاید چنان نبود که ما انتظارش را داشتیم علیرغم هزینه هایی که به ما تحمیل شد، چنان خاطره انگیز بود که شاید هرگز فراموشش نکنیم. داشتن یک همسفر خوب جهنم را به آدم بهشت می کند. 

هیچ نظری موجود نیست: