۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

نامه به دوستی که دور است ولی همیشه هست.


سخت ترین بخش ماجرا این است که تو برای کسانی چیزی بنویسی که متوجهش نشوند. تو هی کلمات را پس و پیش کنی جا بدهی شان کنار هم، بگردی پی کلمه هایی که بهترین باشند. و نتیجه ندهد. این خیلی دردناک است نه از این حیث که صاحب اثر بی اجر و قرب می ماند از این حیث که چیزی خلق می شود بی سرنوشت و سرگردان.
اینجاست که بارها با خودم مرور می کنم برای خلق اثر نباید پی انگیزه بود. باید فقط نوشت. دلم تنگ روزهایی ست که خطی فقط می نوشتم و تو با یک جمله حتی چنان شادم می کردی که دلم می خواست جای یک خط چند صفحه می نوشتم. این که کسی از نوشته ای حس تو را بخواند یعنی یک دنیا برای منی که بزرگ ترین توانایی ام پشت هم چیدن کلمات است. انگار که شبیه سازی پیچیده ای جواب بدهد. لبخند تو، نگاهت یا جمله ی دل نشینی که حال من را به نوشتن نزدیک تر می کرد اجر این چیدمان جادویی بود.
کلمات بزرگ ترین جادوی بشرند، بی آن که بدانند. چنان پر قدرت اند که گمانمان نیست. شاید هنوز چنان بالغ نشدم که بنویسم بی آن که بازخوردی از مخاطبم بگیرم. شاید هنوز چنان بالغ نشدم که این انتظار کشنده از مخاطب را در خودم کشته باشم. هنوز به کودکی مانندم که وقتی شعری از بر می کند منتظر می ماند که برق شعفی شاید توی چهره ی مخاطبانش بنشیند. چنین انتظاری روح آدم را می خراشد، انگار که روح آدمی یک لوح گچی باشد که مدام کسی با ناخن می کشد رویش ، آرام آرام با عبورِ آرامَش از کنار چیزی که تو به خون دل خلقش کردی.
و این ندیدن ها یا دیدن ها و عبور کردن هاست که روزی لوح دل آدم را از کمر می شکند چنان که دیگر به هیچ مرهمی متصل نشود.
زهرا

۲ نظر:

رهگذر گفت...

:)

arezoo گفت...

azizammmm kheyli be delam nashast , badana ba zekne nevisande midozdamesh ...