۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

وهم


امروز احساس بسیار کم پیدا بودن می کنم. از صبح حدود پنج نفر به من زنگ زدند یا مسیج دادند «کجایی؟» در حالی که من فقط امروز رو دانشگاه نرفتم و تمام طول هفته گذشته از دوشنبه تا همین یک شنبه (دیروز) سرتاسر دانشگاه بودم.
این که امروز دانشگاه نرفتم به خاطر وهمی بود که از خواب دیشبم ورم داشته. کسی که سالهاس می شناسی و خوب هم می شناسی و شهره است به عقلانیت بین اطرافیان یک دفعه توی خواب آدم آب برود و بشود یک بچه دبستانی ولی فقط قیافه اش کوچک شود، آن هم نه به آن خوش ترکیبی که وقتی بچه کلاس چهارم بوده، نه با آن موهای لخت و قیافه ی حق به جانب، به یک چیز غریب، با صدایی که نه صدای امروزش هست و نه فکر می کنم صدای کلاس چهارم دبستانش بوده، لبش رو که گذاشت لب شیر آب و شروع کرد به خوردن،  وهم گرفتم یادم نیست حین آب خوردنش چه گفت یا نگفت ولی یادم هست ترسیدم، ازش ترسیدم از یه بچه ده ساله ترسیدم، از خواب پریدم، سر درد گرفتم و هنوز هم سرم درد می کند و هنوزم چشم هام که روی هم می آن اون امام زاده متروک و نیم سوخته توی ذهنم شکل می گیره، با تمام آدم هایی که توش بالا و پائین می رن، امام زاده ای که انگار حریم چیزی از جنس وحشت بود حریم وهم ناک مردمان نامتعارف، بسیار بلند، بسیار چاق، تندرو، لنگها، کورها، آدمهایی که پا ندارند، آنها که خیلی کوچک شده اند، یا خیلی بزرگ.  باز نمی دانم از ترس است یا اضطراب یا از یاد روزهای گذشته که گریه ام می افتد، این جزوه های لعنتی اکسپرت سیستم پر از اشک شدند امروز صبح، تا خودم را پیدا کردم چند ساعتی طول کشید.
از هفت صبح که بیدار شدم تا حالا که ساعت از هشت شب گذشته، انگار به همه الهام شده بود من چیزیم شده، مثل یک حلقه ی نا مرئی از آگاهی، آگاهی از وهمی نا معلوم. 

۲ نظر:

عذرا گفت...

اين يه كابوسه زهرا. آناليزش نكن محض خاطر خدا. مي دونم چه مي كنه با روان! توجيهي واسه وحشت اونم از نوع سارتريش كه جهان به خورد آدم ميده، وجود نداره. فقط آناليزش نكن!

Unknown گفت...

گاهی آنلیز کردن اجتناب ناپذیر می شه :(