۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

نظریه تکامل


 همچین بگی نگی آخر ستون فقراتم گِز گِز می کرد، نمی شد بگویی حس خوبی داشت یا بد بود. دلم می خواست دستم می رسید تا بلکه بخارانمش ولی نه دستم به استخوان دنباله چه ام می رسید نه پاهام. حتی نمی شد رویم را بگردانم ببینم چقدرش زده بیرون، همچین خوب تکان نمی خورد و این یعنی هنوز خیلی کوتاه است. در آمده یا در نیامده علیل شده بودم، یک جوری انگار زبان آدم قاصر باشد از گفتن حرفی، مثل این که عاشق یکی از این دخترهای دو رگه ی چینی مالایی، شده باشی ولی نشود که حرفی بهش بزنی، چون زبانشان را بلد نیستی. پی چیزی که بشود توش پشت کمرم را نگاه کنم از دیوار صاف سفیدی خودم را کشیدم بالا، بلکه بشود کمی چرخید و شمایل این عضو مقطوع را توی شیشه ی خانه ی این هیولا دید.
دیده بودمش، نه یک بار چند بار. همین صاحب خانه را می گویم پی من دوید با آن هیکل گنده و سینه های آویزان که هی تکان تکان می خوردند پی ام دوید ولی خسته شد، ولو شده بود روی صندلی حصیری توی تراس، از جایی که من بودم چیزی جز یک ناخن شست بلند چرک مرده ازش پیدا نبود، هیولایی است برای خودش. نه! این بار رفتن توی تراس خانه ی این هیولا همان و به درک واصل شدنم همان.
هرگز فکر نمی کردم زندگی بدون داشتن یک زائده ی کوچک که چسبیده باشد به استخوان دنباله چه ای این قدر سخت باشد، همیشه توی افکار و عقایدم بین هم قطارها و رفقا دور بر می داشتم که ثابت خواهم کرد، این زائده اضافی است و یک جور نماد است برای این که ما به همه ی مخلوقات ثابت کنیم چقدر ترسو و بزدل هستیم، بی خود نیست اسممان را گذاشته اند بزمجه.
ولی حالا که چند روزی از بی دم شدنم می گذرد قطع یقین نظریه های تکاملی مبنی براین که ما هم باید روزی بدون دم زندگی کنیم و این زائده ی دراز را که به خصوص موقع نشستن روی مبل خیلی اضافه بودنش را نشان می دهد، از زندگی حذف کنیم، رد خواهم کرد.
چند هفته وقت گران مایه را تلف کردم که توی یکی از همین آزمایشگاه های بیولوژی، که با پرس و جوی فراوان پیداش کرده بودم، صبح تا شب دست بزنم زیر چانه و محققی که داشت راجع به بزمجه ها تحقیق می کرد را دید بزنم. محقق زن خوش تراشی بود که یک بار شکم یک مارمولک مرده را با چاقوی تیزی شکافت.  انگشت هاش وقتی داشتند چاقو را هدایت می کردند که شکم آن بی نوا را بدرد، آن قدر زیبا و کشیده و سفید بودند که یادم رفته بود دارد شکم یکی از هم نوعان من را پاره می کند، بعد ها خودم را تسلی دادم که برای پیش برد علم باید هزینه داد.
اوایل که می رفتم آزمایشگاه پشت پنجره که می نشستم و دید می زدم همه چیز تحت کنترل بود، بعدها کم کمک دیدم انگار یک چیزی می دود زیر پوستم همین که نگاهش می کنم، یک جوری که حتی دیگر دلم نمی خواهد پشه های سرگردان توی آزمایشگاه را زبان بزنم. وقتی بلند می شد که راه برود، انگار هرچه گل یاس توی حیاط بود پرپر می شد وسط آزمایشگاه و من تمام وجودم بی حس می شد، مات می ماندم به راه رفتنش، به آن قوس زیبایی که توی کمرش می شکست گاهی. همیشه با خودم می گفتم چه می شد اگر این زن جای این که آدم شود بزمجه می شد، یا حداقل کوچک می شد، یک جوری که بشود دستی دور کمرش حلقه کرد. لامذهب دور انگشت هاش هم حتی از قدر آغوش من بزرگتر بود ولی من چنان شیفته اش بودم که فراموش کرده بودم، آمده ام تا تحقیق کنم می شود این زائده ی منتهی به ستون فقرات را توی دوره های تکاملی با تغییرات ژنتیکی به دست فراموشی سپرد یا نه. 
 
زرد و زار و پریشان بودم، یک روز عصر عزمم را جزم کردم و راهم را کشیدم که بروم یک جوری حالیش کنم، مثلا پاهایم را بکشم به پره های زیر شکم که مثلا بگویم می دانی وقتی راه می روی خون توی رگهام یخ می بندد؟ یا مثلا بهش بفهمانم همین که بگذارد شبها لای انگشتهاش بخوابم برایم بس است، می خواستم بداند که چقدر برایش می میرم. باران می بارید یکی از آن باران های شلاقی که دارق دارق دانه هاش می خورند به شیشه و گاهی شره می کند از کنار پنجره، دستهام بی حس بودند و پاهام انگار روی زمین سر می خوردند جای این که قدم بردارند.  روی میز مانده بودم تا بیاید.
دیدمش که چرخید و هیکلش را رقصاند تا برسد به من، تا بیاید سر میزی که من منتظرش بود، که من را ببیند، رنگم پریده بود می دانم، یک چیزی از جنس ترس توی وجودم دویده بود میدانم، ولی نمی شد پنهانش کنم، قلبم از جا داشت کنده می شد، هنوز نیامده بود صدای قدمهاش پیچید توی اتاق، حالا اگر فقط نه قدم دیگر بر می داشت من را می دید، پاهام کرخت شده بودند، انگار من را گذاشته باشند توی شیشه ی عصاره ی یاس، خون به مغزم نمی رسید، گرخیده بودم، دستهام می لرزید، چقدر چیز غریبی است این دیگر خواهی،  چند بار به خاطر فهمیدن این که این «دیگر خواهی» یعنی چه از لای در سینما خودم را رد کرده بودم، نشسته بود آن بالا کنار آپارات چی فیلم دیده بودم، توی همه شان هم دیگر خواهی نافرجام بود، همیشه می گفتم دنیای آدم ها دنیای بی قاعده، قانونی است می شود آدم کسی را دوست داشته باشد و بعد مثلا رها کند برود با کس دیگری عشق بازی کند؟ شانه اش را برای دیگری حایل کند؟ قربان چشم های دیگری برود؟
حالا که هر لحظه بوی یاس بیشتر من را به عالم دوست داشتن فرو می برد، حس می کردم چه هیجانی دارد این عشق وزری با کسی که عاشقش باشی، مثل ترس از مقابله با دشمن است، دشمنی که قصد جانت را کرده باشد، نمی دانم این معشوق است که قصد جان می کند یا خود عشق.
 حس کردم کسی پی ام می دود، انگار کنید که هیولایی از میان سینه های این زن خوش تراش بیرون بدود، و من را که قدر انگشت شست پاش هستم دنبال کند، ترس دویده بود ته وجودم، فقط سه قدم دیگر مانده بود و من باید کاری می کردم، هنری رو می کردم نشانی از عشق نمایان می کردم، پاهام را روی میز سراندم، کرختی آن قدر بود که یک بار پایم را کشیدم به زیر شکمم، هیچ صدا نکرد، نمی دانم چرا من را نمی دید. قلبم به شدت می تپید، امتداد استخوان دنباله چه ام تیر می کشید، درد می نشست توی وجودم. خودم را لیز دادم روی میز رسیدم، نازک شدم و توی حاشیه میز جا خوش کردم.
محقق رسید با آن انگشت های سفید کشیده انبرکش را برداشت و دم من را که داشت روی میز جست و خیز می کرد انداخت توی سطل و با طنازی پشت میز نشست و چشمهاش را گذاشت روی حفره های شیشه ای آن دستگاه بزرگی که من هنوز اسمش را نمی دانم. 


زهرا میرباقری
کوآلا لامپور 2011-11-24

۵ نظر:

ارغوان گفت...

زن زاییده شدن اولین مبارزه ی همیشگی را برای ما رقم زد...

Unknown گفت...

بی اون که تصمیمی برای بوئن یا نبودنش گرفته باشیم.

آیات زمینی گفت...

خواندیم
و تشکر

masoud گفت...

لذن بخش بود خانم میر باقری...
ممنون..!!
نقدهایم را چند روزیست گم کرده ام!!!

masoud گفت...

لذت بخش بود خانوم میر باقری...
افسوس که چند روزیست خرده نقدهایم رو گم کرده ام!!!