۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

واقعیت هنوز جان نگرفته


فشار امتحان و تکلیف و ارائه که زیاد می شه آدم هی ترغیب می شه به در رفتن از درس و هی می ره توی عالم فکر و حتی برای من انگار کلمه ها شب پشت در اتاق هی بکوبند به در که آهای بیا در رو باز کن ما رو ردیف کن رو کاغذ.
دیشب که داشتم برای خودم چیزی می پختم که از گرسنگی نمیرم یادم اومد همیشه زندگی یک چیزی شبیه رویا شاید، مثل یک واقعیت هنوز جان نگرفته ی پس ذهن انگار، توی خاطرم هست: که من غذا بپزم و یک دختر بچه با موهای قهوه ای تیره ی فرفری (موهاش کمی شبیه وقتی خودم فسقلی بودم) و یک تدی خرس آویزون توی دستش با صدای جیغ جیغیش مدام سراغ پخته شدن غذا رو بگیره و من دلش رو خوش کنم به این که حالا بیا یه قصه برات بگم بلکه بچه راضی بشه تا پخته شدن غذا صبر کنه.
از نوشتن باقی این واقعیت جان نگرفته در وبلاگ معذورم :))  

۲ نظر:

عذرا گفت...

آخه من همش ميگم: " مگه ما چيز زيادي ازت خواستيم؟! "

Unknown گفت...

:)