در یک روز سرد بارانی در بازار روز یکی از شهرهای شمال ایران لا به لای صدای میوه فروش ها و تنه هایی که بهت می خورد بی آن که به فرد خاصی فکر کنی انگار دلت تنگ می شود، برای همه، برای شنیدن صدای تار، برای آوازی غریبه شاید برای خیلی چیزها. کلمه ها هی ردیف می شوند همین پشت، پشت فکر آدم که بریزیشان روی یک صفحه سفید و بعد انگار یک آهنگ ساز دارد نت می نویسد، هر چه که می شنوی را می ریزی روی همان صفحه. گاهی کسی این نزدیکی است بی آن که صدایش را بشود شنید، فقط می شود نوشت، حتی بوی نان تازه ی محلی هم در آن رطوبت انگار دل آدم را باز نمی کند. انگار نگاه مات ماهی های تازه از دریا آمده هم یادت می آورند دلت به این سادگی ها باز نمی شود. گاهی دمشان تکان می خورد ولی نگاهشان صاف و بی حرکت فقط زل زده اند به یک دل تنگی غریب، به دل تنگی سرد بارانی ات در یک بازار شلوغ محلی، کنار آواهایی که غریبه اند ولی انگار خوب می شناسی شان. انگار میوه های رنگ به رنگ روی سکو ها خیلی چیزها را یادت می آورند و خیلی چیزها را از یادت می برند. بوی بازار روز آدم را یاد زندگی می اندازد یک زندگی شلوغ ولی ...
۷ نظر:
امتحان فوق لیسانس این وسط چی شد؟
سلااام
اگه شمال تشریف دارین سوغاتی فراموش نشه(ترجیحا مربای شقاقل)
:-)
salamonalaykom sarkare khanom.
mesle inke shomal tashrif dashtid in chand roz tatili ra
moayad bashid...
rasti emtehan khosh begzare
سلاملیکم.پز شمال می دی اینجا؟!
بارونم میومد اون روز چرا ننوشتی.دو نقطه دی
سلام بنده در اسرع وقت پاسخ مناسب خواهم داد.
ببخشید شمام واسه دلتنگی قرصی ... شربتی... آمپولی...
سراغ ندارین؟
میشه گذاشتش خونه و با خیال راحت رفت سفر؟
میشه یه لحظه از شرش راحت شد؟ میشه..؟
خیلی جدی بگم توی همه پست هایی که تا به حال ازت خوندم اینو از همه بیشتر دوست داشتم مرسیییییییییییییی
ارسال یک نظر