۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

نقش جهان

دیشب همین طور که حرف می زدیم بی مقدمه حسرت یک چیز به دلم ماند به هانیه که خنده توی چشم هاش مانده بود گفتم، کاشکی یه بار دیگه رفته بودم میدون. هانیه و سولماز خندیدند، به این که شاید میدون دیگه میدونه یه بار که می ری انگار صد بار رفتی. ولی برای کسی که اصفهان جزئی از زندگیش باشد نقش جهان خانه ایست که هیچ وقت نمی شود از آن دل کند. مگر می شود آن دالان های تو در تو را به همین سادگی گذاشت و رفت؟ می شود آن صدای وهم ناک مانده زیر سقف های سوراخ دار را فراموش کرد؟ می شود حسرت یک بار دیگر روی تخت توی تیمچه پشت میدان نشست را نخورد؟ می شود نرفت و توی گودی دیوارهاش قایم نشد؟
برای من حداقل، نقش جهان یک اثر تاریخی نیست، جزئی از زندگیست. زندگی که شاید بارها طعمش را چشیده باشی. زندگی که گاهی از آب فواره هاش می پاشد روی صورتت. که می شود توی سیبه های قدیمی پشت میدان سراغش را از کارگرهای روزمزد گرفت. نقش جهان را نباید دید باید زیست. میان صدای موذنی که خدا را یادت می آورد.   

هیچ نظری موجود نیست: