۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

نوای آبی


خیلی ناراحت کننده است که یک روز صبح که می شوی ببینی عکس نویسنده ی مورد علاقه ات توی بسیاری از سایت ها می درخشد و کنارش نوشته که او برای همیشه رفته، و دیگر باز نخواهد گشت.
جروم دیوید سلینجر، داستان نویسی که دیگرگونه نگریستن را به من آموخت دیروز مرد، با این که این روزها برای ما شنیدن خبر مرگ یک انسان انگار یک جور اپیدمی شده، ولی یکه خوردم، پیر بود ولی گاهی آدم فکر می کند بعضی آدم ها هیچ وقت نمی روند، همیشه هستند!

نوای آبی---
نوشته جی دی سلینجر
ترجمه ی زهرا میرباقری

یک روز بعد از ظهر در لابی هتل بیلتون نشسته بود، تا چیزی که سفارش داده آماده شود.
پشت سرش دختری با صدای بلند طرح یکی از داستان های تیلر کالدول[1] را می خواند. صدای دختر به اهالی جنوب می مانست، ولی نه به آن صداهای باتلاقی و بُلو گراسی[2] و شل و ول. به نظر رادفورد صدای یکی از اهالی تنسی بود. برگشت تا نگاهی بیندازد. دختر پگی بود. حتی لازم نبود دوباره نگاه کند.
یک دقیقه خشکش زد که باید به او چه بگوید؛ آیا باید بلند می شد و سر میز او می رفت و فاصله پانزده سال را طی می کرد. همین طور که داشت فکر می کرد، پگی او را دریافت. بدون فوت وقت پرید و سر میز او نشست." رادفورد؟"
" بله..." ایستاد.
پگی، بی آن که خجالت بکشد یک بوس کوچولو به او داد.
آن ها چند لحظه پشت میز رادفورد نشستند و به همدیگر گفتند که باور نکردنی است همدیگر را شناخته اند، و چقدر شکسته شده اند. بعد از آن رادفورد به میز پگی نگاه کرد. شوهرش آنجا نشسته بود.
اسم شوهر پگی، ریچارد یا همچین چیزی بود ، او افسر نیروی هوایی بود. قدش هشت فوتی می شد، و توی دست هاش چند تا بلیط تئاتر یا عینک پرواز یا یک نیزه داشت. اگر رادفورد یک اسحله همراهش داشت، یک تیر توی سر ریچارد خالی می کرد.
آن ها همه پشت یک میز کوچک نشستند. پگی با شور و شوق پرسید"رادفور اون خونه توی خیابون خانم پاکر رو یادت میاد؟"
" البته که یادم میاد."
" فکر می کنی الان کی اونجا زندگی می کنه؟ ایوا هابل و شوهرش."
رادفورد پرسید " کی؟"
" ایوا هابل ! توی کلاسمون بود. چونه نداشت؟ مدام از این و اون خبر کشی می کرد؟"
رادفورد گفت "فکر کنم یادم اومد." با کنایه ادامه داد " بعد از پونزده سال"
پگی رویش را برگرداند سمت شوهرش و کاملاً در مورد خانه ی خانم پاکر برایش توضیح داد. او هم با لبخند ماسیده ایی گوش می داد.
پگی یک دفعه گفت " رادفود ، چه خبر از لیدا لوئیز؟"
" پگی ، منظورت چیه؟"
" نمی دونم. من خیلی وقتها بهش فکر می کنم." بدون آنکه سمت شوهرش برگردد و توضیحی بدهد از رادفورد پرسید" تو هم بهش فکر می کنی؟"
او سری تکان داد " به هر حال، بعضی وقتها "
" وقتی دانشجو بودم، اکثر اوقات به قطعاتش گوش می دادم. بعدش یه مشت، مستِ ملنگ پاشونو گذاشتن توی دنیای "آبغوره ایِ پگی" . من هر شب گریه می کردم. بعدها یه پسره رو دیدم که توی گروه جک تی گاردن بود، یکی از صفحه هاش رو داشت ولی به هیچ قیمتی به من نفروختش. من حتی دیگه حاضر نشدم گوشش بدم."
" منم یه دونش رو دارم."
" عزیزم،" شوهر پگی به آرامی حرفش را قطع کرد" نمی خوام بپرم وسط حرفت، ولی تو می دونی اِدی چطوری به دستش آورده. من بهش گفتم ما باید برای همیشه اونجا باشیم."
پگی سر تکان داد" با خودت آوردیش؟" ادامه داد" توی نیویورکه؟"
" بله ، تو ی آپارتمان عمه ام گذاشتمش. می خوای گوشش بدی؟"
پگی با قاطعیت پرسید " کی؟"
" خب، هر وقت توـــ"
" عزیزم. ببخشید . ببین. ساعت سه و نیمه. منظورم اینه که ـــ"
پگی گفت " رادفورد، ما باید زود بریم، ببین. می تونی فردا بهم زنگ بزنی؟ ما توی این هتل هستیم. می تونی؟ لطفاً" پگی همین طور که در ژاکتی که شوهرش روی شانه هایش گرفته بود فرو می رفت، التماس می کرد.
رادفورد قول داد که فردا صبح به پگی زنگ بزند.
او هرگز زنگ نزند، هرچند، دیگر هرگز او را ندید.
به علاوه، او هرگز در سال 1942 برای کسی صفحه پخش نکرد. حالا خش های نا جوری برداشته است و صدایی که از آن در می آید هیچ شباهتی به صدای لیدا لوئیز ندارد.


[1] Taylor Caldwell
[2] blue-grass: : نام یک گروه موسیقی در آمریکا

۵ نظر:

مینا گفت...

اِ.این همونه که قبلاً برام خونده بودی!خدا بیامرزتش.کار درستو این کرد که مرد.

ناشناس گفت...

vaghean ke motoasef shodam...
ama haghighate zendegi gharibtar az tasavore mast.
navaye abi tarjome ravan o amanat goneeyest ke tagrobe khandash ra chand mahe pish dashtam.
bazam bekhaterea nabodan nevisandash motoasefam.

مینا گفت...

heh!الآن فهمیدم چه قدر آپ کردیو من ندیدم .دو نقطه دی

7805 گفت...

از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل..

عیال مش قاسم گفت...

هستم اگر میروم، گر نروم نیستم...