۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

خود نوشت...

این مدت که دارو مصرف کردم احساس می کنم کمی بهتر شده ام، عصر ها اگر بشود قدمی می زنم و یاد حرف لیلا می افتم که " اکسیژ می دونی چیه؟" واقعاً گاهی یادم می رود که گازی به اسم اکسیژن هست که باید استنشاق شود، ریه ها که از آن پر و خالی می شود احساس می کنی روی ابر راه افتاده ای دلت می خواهد تند تر بدوی، توی پارکی که تقریباً می شود گفت جز خودت و باغبان هیچ کسی توی آن راه نمی رود، همین که آدم خودش احساس کند بهتر است فکر کنم یعنی یک اتفاق مهم، فقط می ماند یک دنیا کار عقب مانده و این برگه ها که روی میز تلنبار شده اند.

امروز صدقه سر جلسات اجباری مان یک همکار را کشف کردم، و دیدم چقدر آرزوها می توانند به هم نزدیک باشند، آرزویی که می تواند به سادگی نشستن روی یک نیمکت در پارکی رو به روی یک کافی شاپ در جنوب پاریس باشد.

امروز روز خوبی بود، شاید بعد از ماه ها امروز حس کردم اتفاق تازه ای افتاده، شاید هم بحث همان یک جفت جورابی است که باید از آن زن دست فروش توی پمپ بنزین می خریدیم و آرزو می کردیم بابانوئل یک چیزی تویش بگذارد!!! نمی دانم.

۵ نظر:

7805 گفت...

در اشاره به موضوع اکسیژن، دوستی دارم که تکیه کلامش در احوالپرسی اینست که:
"خوشِت هست؟"
و بعد بلافاصله به شوخی ادامه میدهد:
"اکسیژن تو شُشِت هست؟!"


پ.ن: "دواخوری" کار خوبی نیست ها !!

میم. ح. میم. دال گفت...

چی شده مگه؟ مراقب خودت باش رفیق!

Unknown گفت...

به محمد : چیز خاصی نیست. بعدا بهت می گم.

لیلا+ گفت...

:)
عالیه،خیلی خوشحالم
انقدر پیاده روی توی این فصل رادوست دارم ،چون زیاد شدن بوی عید را کاملا میتونی احساس کنی.

بیبین کارادا(با لبخند و لحنی آرام و متفاوت)

Maryam گفت...

lashkar shekast khordeh. yek az yek kharabtarim. khoshhalam yeki yekam behtareh. movazebe khodet bash.