۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

پیرمرد قانع قصه ی ما!


پیر زن که مرد، پیرمرد خیلی دمغ شد.
چند ماه بعد از زیر زبانش کشیدند همچین بدش نمی آید که تجدید فراش کند، ولی اخیراً حرفهای جدیدی هم زده، گفته گاو ها رو فروخته چون نگهداری از این گاو های وحشی که زنش برای پرواربندی آورده بوده کار خیلی سختی است و از وقتی زنش مرده می ترسیده به طویله نزدیک شود، بعد هم اضافه کرده حالا هم که یه لباس شویی خریدم دیگه خیالم راحت شده. بعدا انگار که نفس راحت از گلویش در بیاید گفته که دیگه نمی خواد زن بگیره.
خب بالاخره دیگه، می شد از اولش گاو نخرند به جاش لباس شویی بخرند، دیگر مزاحم آن خانم خدا بیامرزم نشند ها؟!
خانمی پرسید،" پس هم صحبتی، هم دلی چیزی نمی خواد این پیرمرد قصه ی تو؟"
خندیدم!
گفتم،" طرف حرفهاش رو میندازه توی ماشین لباس شویی، شاید ."
دو فردای دیگر هم پیرمرد یک لپ تاپ می خرد، مزرعه اش را وایر لس می کند تکیه می دهد به درخت انار لابد. و بعد توی فیس بوک با کبرا خانم توی هلند آشنا می شود،وقتی هم که چت می کنند نفس راحتی می کشد که گاوی در کار نیست تا ماغ بکشد و زهره ی کبرا خانم در هلند آب شود . و چتش که تمام بشود حتماً رخت ها شسته شدند آن وقت است که پشت وب کم برای کبرا خانم لبخند کش دار می زند و می گوید خیلی خوشحال است که علم اینقدر پیشرفت کرده.
شب ها هم جای زن گاودارش، بالش بغل می کند و هر وقت هم کسی پرسید " چطوری پیر مرد؟ نمی خوای زن بگیری؟" حکماً اشک توی چشم هاش جمع می شود می گوید" من بعد از اون خدا بیامرز ... " بعد همین طور که توی دستمال پارچه ای فین می کند یاد قرار فیس بوکی اش با کبرا خانم می افتد.
پیرمرد قصه ی ماست دیگر دلش نازک است مثل برگ شکوفه ی انار!

۹ نظر:

لیلا+ گفت...

D-:
خوبه بعد از مرگ حاج خانم با تکنولوژی آشنا شدوگرنه احتمالا به حاج خانم میگفت داره با کامپیوتر کار علمی انجام میده و خیلی خسته شده
(-;

ناشناس گفت...

پیرمرد قصه ی ما بعد از آن بجای آنکه صدای زنش از یادش نره می ره و یک سری Cd های هایده را می خره و مدام گوش میده. شاید هم یکسری به غذا خوری های سطح شهر بزنه و بگه اگه حاج خانم زنده بود حالا نمی گذاشت این غذا را بخوریم و کفتمون می کرد

میم. ح. میم. دال گفت...

کلا از توصیف پیرمرد راضیم ولی به نظرم اصلا آدم عجیبی نیست. یعنی آدمها با ادا و اصولهایشان همه و همه همینقدر تعطیلند. پیرمرد و پیرزن نوع تعطیلیشان با توجه به تفاوتهای ذاتی و جنسیتی فقط متفاوت است. هیچ مفهومی برایشان درونی نشده است. آنقدر که اصلا هیچ درکی نسبت به درونی شدن مفاهیم ندارند! اگر هم تعطیل نباشی یا سعی کنی نباشی آدمها اسمت را میگذارند تعطیل و سلامت روانی ات هم خیلی به خطر می افتد. یک چیزهای خوبی مینویسی واقعا :)

محبوبه گفت...

غلط نکنم این اعتراضی کلی است به جماعت رجال که چرا اصولا در ارائه پیشنهادهای بموقع و شوق انگیز کم کار شده اند.
(پ.ن1: گویا این داستان هم کمی از انتهایش سانسور شده و هم خیلی از ابتدایش!)
(پ.ن2: ضمنا این استعاره بالش بغل کردن هم وسط چنین نوشته ای خیلی نچسب بود. اگر بخواهم بگویم دقیقا یاد چه افتادم و ضمنا بخواهم ظاهر خوبی داشته باشد، باید بگویم یاد "میدان عتیق" که یک اسم رویایی و جذاب است برای سبزه میدان!)
(پ.ن3: ضمنا این تیپ اخیرت هم که خیلی اسپرت بود، خیلی نیکول کیدمن هم بود!)
(پ.ن4: زیاده عرضی نیست!!)

ملیکا گفت...

منم یه داستان نوشتم! ای استاد داستان! میشه بیاین داستان منو بخونین و یه نظری روش پرت کنید؟! ممنون می شم.

Unknown گفت...

محبوبه جونم کدوم تیپم؟
ملیکا کی بهت گفته من استاد داستانم؟ حالا ملت می بینن می خندم بهم !

7805 گفت...

در باب شباهتت با حاجیه خانم نیکول کیدمن (حفظها الله) با محبوبه خیلی موافق نیستم. بنظرم بیشتر از حیث حالات و شئونات و ظرایف (!) شبیه پنه لوپه کروز باشی.
البته راه رفتنت [جسارتاً] شبیه به آرنولد شوارتزنگز است.

(بعد التحریر: خدا انشاالله بخاطر این حرف مرا در عالم باقی سوسک محشور کند)

Unknown گفت...

والله من چی بگم؟!

مینا گفت...

زن می خواد چی کار خوب پیرمرد؟
خیلیم عالی! بٍهترین کارارو کرده!