۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

شادی اجتناب ناپذیر ما ...

برای آن ها که این روزها ماهی قرمز و تنگ و سبزه و سمنو و سنبل توی خیابان هایی شهری که زندگی می کنند نمی فروشند، برای آن ها که روزها به سختی مجالی برای چند کلمه گفت و گو به زبان فارسی پیدا می کنند و ممکن است امروز و فردا و لحظه ی تحویل سال را در میان آدم هایی که چیزی راجع به نوروز نمی دانند کار کنند، شاید معنای نوروز کمی متفاوت باشد. آدم کم کم فراموش می کند عید نوروز چگونه می گذرد. و این چهارمین نوروزی ست که برای من دور از وطن به سر می شود.
ولی از زیبایی های نوروز یکی این است که خواهی نخواهی، با خودش شادی می آورد. یک جور اجتناب ناپذیری با خودش شادی می آورد. حتا اگر دم دم های صبح روزی که قرار است عید بشود با غرولند از خواب بیدار شده باشید و خون به جگر دیگری کرده باشید. باز هم وقتی به نظرتان می رسد قرار است عید بشود انگار بخواهد یک جور کودکانه ای معجزه بشود، دلتان خوش می شود. دلتان می خواهد تمام آن ها که دوست دارید را یک جا جمع کنید ولی پرواضح است که نمی شود.
حقیقت اینجاست که نوروز هم روزی ست مثل یکی از روزهای دیگر. ایران که نباشی بیشتر این مثل روزهای دیگر بودنش خودش را به رخ می کشد. ولی آدم دلش می خواهد منطق و حقیقت و واقعیت را شده یکی دو ساعت بریزد دور و باور کند نوروز که بشود چیزهایی در دنیا عوض می شود. و همین باور آدم را دل خوش می کند و همین دل خوشی آدم را می رساند به آن ها که رسیدنش معجزه ای طلب می کند.

قصدم این نیست که از روزهایی بنویسم که گذشت، یا برای روزهایی که هنوز نیامده اند آرزو کنم. فقط می خواهم از تمام کسانی که در سیصد و شصت و پنج روز گذشته زندگی را برای من زیباتر کردند تشکر کنم. نمی شود از همه اسم برد، قدر مسلم به جز اعضای خانواده کسان زیادی هستند که بودنشان چیزی به معنای زندگی ام اضافه می کند. و البته بعضی شان بیشتر،پس به لپ چپشان :* 

هیچ نظری موجود نیست: