۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

مجسمه ی مرد متفکر

بعد از مدت ها سوار اتوبوسی شدم که بیش از حد معمول پر بود. عمومن از خیر سوار شدن چنین اتوبوس هایی می گذرم. امروز ولی عجله داشتم و به قدر کفایت دیر شده بود. مجبور شدم یک جوری خودم را جا کنم. تا اینجای ماجرا را داشته باشید.
آدم های ایستگاه اتوبوس غالبن تکراری اند. مثلن یک پیر زن هست که عادت دارد تا جلوی اتوبوس بدود. او لباس های رنگی رنگی عجیبی می پوشد جملگی چسبان و کشسان، دیروز یا پریروز یادم هست بلوز سبز پوشیده بود با شلوار قرمز. پسر عرب تپلی هست که عطر های عجیبی می زند. من معتقدم اگر کسی توجهش به چنین بویی جلب نشود مشکل بویایی دارد یا مثلن چیزی از دنیای رایحه ها سرش نمی شود. از بین همه یک پسر جوان هست با چهره ای شبیه به آلمانی ها، با همان صورت بی روح و نگاه های سنگین و سرد. از حیث این که چهره ای متفاوت دارد زود به چشم می آید. بعضی روزها می بینمش که دارد چیزی می خورد یا مثل متفکر های آلمانی هایدگر یا هگل مثلن دست زیر چانه زده به دنیای بی ارزش اطراف نگاه می کند. اسمش را گذاشته ام «مجسمه ی مرد متفکر» اسم طولانی برازنده ایست. درست مثل زل زدن های سرد و طولانی و سنگین خودش.
امروز اما توی صف طویل اتوبوس او نفر پشت سر من بود. آنقدر آدم ها زیاد بودند که ما مجبور شدیم از در عقب وارد اتوبوس بشویم. و حتا نمی شد دستمان را دراز کنیم و کارت بزنیم. خودتان حساب کنید مردم چطور به شکل ام پی تری یا هر تکنولوژی فشرده ساز جدید تری به هم چسبیده بودند.
خودمان را به زور به داخل اتوبوس کشاندیم، مجسمه ی مرد متفکر چند باری به ساعتش نگاه کرد، می خواست چشم پاکی اش را ثابت کند یا هرچه نمی دانم. مسئله این بود که من دقیقن توی بغلش ایستاده بودم و چنان میله ی در اتوبوس را چسبیده بودم که انگار قرار است هرگز از آن کنده نشوم. تمام آن مدت که او مثل یک جاندار بی روح بعد از آن که چند باری ساعت را نگاه کرد چشم دوخته بود به موهای من لابد برای این که جای دیگری نبوده که نگاه کند و شاید با خودش فکر می کرده رنگ موهایم مادرزادی است و حالا دوزاری اش افتاده بود که رنگ مو شیمیایی ست که چنین کرده، من داشتم زیر جلکی توی فکر خودم می خندیدم. و چقدر دلم می خواست اتوبوس یک ترمز محکم بزند و رژ لب من، که البته مبلغ گزافی بابتش پول داده ام، با پیراهن سفید او پاک شود.
در داستان هایی که من برای آدم های ایستگاه اتوبوس توی ذهن خودم ساخته ام، مجسمه ی مرد متفکر یک دوست دختر چینی دارد که لابد همکار هم هستند. این طوری ، یعنی اگر اتوبوس هرتی ترمز می زد و من می خوردم به سر شانه اش یا کمی پایین تر حتا، آن هم درست یک روز پیش از ولنتاین داستان توی ذهن من بسیار تراژیک می شد.
   

هیچ نظری موجود نیست: