۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

بهار... نارنج

روزگاری حالم که می گرفت پا می شدم خودم را می بردم توی یکی از کافه های شهر خودمان که تو لهجه ی مردمانش را دوست نداری، که قبل ترها می گفتی چقدر شیرین است این لهجه ی اصفهانی و حالا فهمیده ای که چندان علاقه ای نداری کسی به این لهجه برایت حرف بزند، بله خودم را می بردم به یکی از این کافه ها. یکی از کافه های حوالی پاساژ چهارباغ یا یکی از کافه های جلفا، شاید هم کافه ی دنجی توی مرداویج. می نشستم و یک قهوه سفارش می دادم، یا مثلن یکی از آن انواع و اقسام چای که توی منو چشمک می زد، یا شاید یکی از آن نوشیدنی های سنتی که طرف می خواست لابد به قیمت خون بابایش به من قالب کند.
اصلن نوش جانش بگذار قیمت خون پدرش را برای یک لیوان شربت بهارنارنج بگیرد. بگیرد و یک لیوان بهار نارنج بدهد، بیا تکرار کنیم، بهار ... نارنج چقدر عاشقانگی دارد این اسم لعنتی... بهار ... نارنج می ارزد که آدم قیمت خون بابای کافه چی را پایش بدهد. یک لیوان شربت بهار نارنج، زعفرانی باشد لطفن. می شد نشست و توی آمد و رفت مردم گم شد. تو اگر بودی قهوه سفارش می دادی، ترک لطفن، بعد که قهوه می رسید می خواستی یک مدت فقط بویش کنی. آدمی زاد است خب، دلش می خواهد، ولی هرچقدر هم بوی قهوه آدم را مست کند، عاشقانگی بهار نارنج... لامصب همین که اسمش می آید دلت می خواهد چند بار تکرارش کنی... بهار... نارنج... بهار...
می دانی درد من چیست؟ حق با توست، تکرار مکرّرات شده ام. (فکر کن چقدر وقت بود از تشدید روی کلمه استفاده نکرده بودم اصلن یادم رفته بود محض خاطر چی از این سه تا دندانه ی احمقانه استفاده می کنند!) یک چیزهایی توی شهر من هست، که هرجای دنیا بروم آن جا نیست. مثلن این که خیابان هاش هر زهرماری باشند، همچین مال خودم هستند ولی حیف! مثلن این که توی شهر ما یک رودخانه بود... که یادت هست همین پارسال گفتی بنشینیم کنارش گفتم نه خیر بنده ترجیح می دهم توی خانه روی مبل لم بدهم؟ بله توی شهر من دیگر چندان رودخانه ای درکار نیست. این پل های زرد وامانده هم که فقط داغ آدم را تازه می کنند. حق با شهرادری است که می گوید گور پدر میراث فرهنگی، زنده باد متروی شهر اصفهان.
نمی دانم چرا هرچی سعی می کنم بکشم بیرون از این شهر لعنتی باز خرده خاطرات احمقانه ای هست که من را مثل براده آهنی می چسباند به این شهر کوفتی که مثلن من تویش تو را می شناسم که دوست داری نویسنده ی مشهوری باشی، یادت هست یک روز زنگ زدی و دو سه ساعت حرف زدی اینقدری که دستم خواب رفته بود و گوشی و تویش مانده بود؟ شهر من پر است از نقطه های امید بخشی که کسی گوشه ای دارد برای خاموش کردنش چشم و گوش تیز می کند. حس خوبی ست وقتی همین تویی که نمی شناسمت، با همان ته لهجه ی اصفهانی ات آمدی جلو و پرسیدی شما ادبیات فارسی خوانده اید؟
ما کنار کاشی های خاک گرفته ی شهرمان مثل عروسک هایی خسته چشم هامان باز مانده و مدام توی خیابان های شهر های غریب که راه می رویم از هم یاد می کنیم.

·    ارجاعاتی که به دوم شخص مفرد در این متن داده می شود مطلقن یک فرد را در بر نمی گیرد، این «تو» مجموعه ایست از بسیاری «تو» که من می شناسم. 


۲ نظر:

-- -- -- گفت...

حرف شب وصال که عمرش دراز باد!
کوته تر است از آن که ز دل بر زبان رسد

مرهم به داغ غربت ما کی نهد وطن ؟
گوهر ندیده ایم که دیگر به کان رسد


پیغام عیش ، دیر به ما می رسد کلیم
می در بهار اگر بکشم ، در خزان رسد

Unknown گفت...

:)