۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

مصاحبه


توی روزهای قبل از دفاع آدم ممکن است مثل یک دیوانه ی تمام عیار با خودش گاهی فکر های چرت و پرت کند، مثلن همین امروز صبح وقتی داشتم یک غذایی سر هم می کردم با خودم گفتم چطوره به چیزی فکر کنم که از دنیای این روزها پرتم کند سمت جایی که کمی استرس هاش کمتر باشند. بعدن گفتم چطوره با خودم مصاحبه کنم.

مثلن بپرسم، عزیزم از کی به ادبیات علاقه مند شدید؟ بعدش فکر کردم نه سوال های کلیشه ای جواب های مسخره ای هم خواهند داشت. ولی یک جای مصاحبه هست که خانم مصاحبه گر(اسم بهتری برایش ندارم) صدایی صاف می کند و رو می کند به من و می پرسد، «عزیزم (چه علاقه ای دارد این خانم به گفتن کلمه ی عزیزم) اگر از بین نویسنده هایی که می شناسید از بین مرده ها و زنده ها می شد که یک نفر را انتخاب کنید و باهاش ازدواج کنید، کی را انتخاب می کردید؟» من که هیچ دست پاچه نشده ام بی آن که به خودم زحمت فکر کردن بدهم نگاهم را می دوزم به سمت راست سقفی که لابد بالای سرمان هست و می گویم «پر واضح است، آلبر کامو» اگر بپرسد چرا، راست توی چشم هاش نگاه می کنم و می گم «چون از وقتی یه دختر بچه ی چهار ساله بودم و عکسش رو روی یه کتاب توی دست بابام دیدم عاشقش شدم. قبل از اون که حتی راست راست از توی عکس روی کتاب یادداشت هاش هر بار که کتاب را می گذارم روی میز زل بزند توی چشم هام و من را یاد این بند از نوشته هاش بیاندازد :{من تو را می فهمم، اما از آن جا به بعدش که می خواهی زندگی ات را بر بنیان این یاس قرار دهی و یا باور کنی که همه چیز به یکسان بی معنی است و پشت نفرتت سنگر بگیری، دیگر با تو موافق نیستم. چون یاس تنها یک احساس است و نه وضعی ابدی. نمی توان در یاس ماند. احساست باید جای خود را به درکی روشن بسپرند.}- یادداشت ها جلد اول از نامه ای به یک نومید» بعدش بر می گردم و می روم سر همان غذایی که دارم سر هم می کنم. آدم دلش نمی خواهد یک نفر مدام کنکاش کند توی زندگی اش و هی بپرسد حالا اگر ... اگر .. اگر.

۵ نظر:

م م ب گفت...

گفتی دفاع یاد ملاّ "نصرالدین" افتادم!

Unknown گفت...

داستانش چیه این ملا؟

مهندس! گفت...


گرفتم بعد عمری مدرکی چند
و اینجانب شدم حالا مهندس

ندانستم که ریزد از چپ و راست
زپائین و از اون بالا مهندس

غضنفر گاریش را هل نمیداد
د یالا هول بده یالا مهندس

تقی هم چونه میزد کنج بازار
نمی ارزه واسم والله مهندس

به مرد قهوه چی میگفت اصغر
دو تا چایی قند پهلو مهندس

شنیدم کودکی می گفت در ده
به مردی با چپق خالو مهندس

زجنب دکه ای بگذشت مردی
صدا آمد ، آب آلبالو مهندس

خلاصه میخورد خون جماعت
همیشه بد تر از زالو مهندس

شنیدم با تشر میگفت معمار
به آن ور دست حمالش ، مهندس

همین مونده که فرداهم بگویند
به گوساله و امثالش مهندس

یهو یاد سکینه کردم ای داد
فدای آن لب و خالش مهندس

شنیدم که عمل کرده دماغش
خبر داری ز احوالش مهندس ؟

شنیدم بعد تنظیمات بینی
بهش میگن همه خانوم مهندس

سرت را درد آوردم مهندس
سخن از هر دری اومد مهندس

یکی سیگار میخواد اون سمت دکه
برو که مشتری اومد مهندس!!

Unknown گفت...

چه زیبا بود شعرت ای مهندس! :)

سارا گفت...

حالا با خوندن متنت اگه هر شخص فرضی مصاحبه گری از من سوال مورد نظر رو بپرسه میگم : آلبر کامو!

سارا