۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

7805


یک ساعت پیش بود، یکی از دوستان دستش را که مشت کرده بود گرفت جلوی صورت من و پرسید « الان چه احساسی داری؟» و من که کفش نو پایم را می زد گفتم «من که غالبن مضطربم!» حالا که رسیدم خانه و رفتم سری به وبلاگ زدم دیدم طبق روال این روزها خواننده های این وبلاگ رفته اند پست های قدیمی را خوانده اند و من را یاد گذشته انداخته اند. خواستم از همان تریبون مشت گره شده ی رفیقمان بگویم، یادت هست 7805 که گاهی برای من کامنت می گذاشتی؟ چه بلایی به سرت آمد که دیگر نیامدی توی این ویلاگ یا آمدی و چیزی ننوشتی. دلم برای کامنت هایت تنگ شده ممکن است دوباره گاهی سر و کله ات پیدا شود؟
متشکرم.

هیچ نظری موجود نیست: