۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

گاهی باید فقط زندگی کرد، یک حرف را یا یک رخداد را. نه جنگید و نه واداد

از داستان " ما مرور می کنیم " :


سازت را کوک مي کني، صدايش شبيه همان صدايي است که شبهاي جمعه مي شنيديم.

موهایم را شانه می کردم آرام ،آرام و مهتابت را که گونه هایش خیس شده بودند در آینه می دیدم، صدای حزن شب را که همیشه با هم می شنیدیم، مي شنیدم، بلندتر از هميشه بود و ضجه مي زد، غم تمام عالم را داشت گمانم.

هنوز هم دلم می خواهد برایم فیلمهای ضد و نقیض تعریف کنی ، روی صحنه های آخر تاکید کنی و من، تصور کنم وقتی این صحنه را که تعریف می کنی می دیدی چطور دستت را زیر چانه ات زده بودی و تو باز بپرسی که آن فیلم را دیده ام؟ و اگر بگویم نه، بگویی چیزی را از دست نداده ای. چقدر دلم برای برق نگاهت وقتی که به من می گفتی منطقم خراب است تنگ شده، وحالا تو فقط کمانچه مي زني و من آن دورتر ها پشت اين باغچه اي که پر از گل ياس خشکيده است، تورا که تازه به من معرفي کرده اند نگاه مي کنم.

۶ نظر:

ناشناس گفت...

درود.
مبارکا باشه.

ايمان گفت...

BlogeSpote Noghreyie Jadid Mobarak! :)

رامتین جباری گفت...

حرمت دل تنگ، حرمت دل شکسته، بالاترین حرمت هاست

رهگذر گفت...

همم... آیکن "گل"

melica گفت...

happy new blog!
یه سوالی می پرسم که جواب ندین!:
چرا؟!؟!؟!؟؟؟؟؟؟؟؟ چی شد؟؟؟؟؟؟؟!!!!
گفتم جواب ندینا!!!!!

ناشناس گفت...

سلام
خوشحالم که دوباره قلم به دست گرفتی...