۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

به زوال زیبای گل ها در گلدان*

گاهی ممکن است پیش بیاید آدم احساس کند از روی بامی افتاده، بدنش درد می کند و خوب نمی شود. صد سال هم که بگذرد بدن آدمی از درد سقوط می لرزد و درد می گیرد.
نیمه شب از خواب پریدم، بی اختیار گوشی تلفنم را برداشتم و دیدم چیزی رویش نیست. ای میلی داشتم از دوستی که گاه و بی گاهِ زندگی غمخوار من می شود. بند آخر چیزی که نوشته بود، فقط و فقط یک چیز رو به خاطرم آورد، که برای داشتن قلبی بزرگ دردهایی بسیار بزرگ را باید تحمل کرد، باید نشست و این دل شکسته ی هزار تکه را، نه که به هم چسباند، که فقط تماشا کرد. او نوشته بود:
یه کاری بهت میگم، شاید قسمتی از غمت رو تسکین بده: اجازه بده این غم بزرگ درون ات رو صیغل بده. بعد بشین به این درد از نگاه یه ناظر لخت بیرونی نگاه کن و درون این غم معنا پیدا کن... به ژولی فکر کن: فیلم آبی؛ حتما یادت هست... غم بزرگ آدم رو به یه آرامش لایزال می رسونه؛ چون در قبال این درد، همه ی دردهای دیگه کوچکند و می تونی مطمئن باشی هیچ چیز دیگری به این زودی نمی تونه آزارت بده...
حق با اوست، پیش از این فکر می کردم حجم بزرگ غربت که در انتظار رسیدن من است خیلی آزارم خواهد داد، حالا ولی می دانم غم هایی بزرگ هستند که جای درد کردنشان به این سادگی ها خوب نخواهد شد.
حالا بگو چطور آن دو گلوله ی سبز کوچک، که گفتی بودی می آیی و می بری شان را، که توی شیشه ی کوچکی رو طاقچه توی آب نگه می دارم از عشقی تغذیه کنم که به اقیانوسی از غم آلوده شده؟


پانوشت، فکر می کردم نوشتن تسکینی باشد، که نبود.  
پانوشت دو، بند نمی آید این غمریزان لعنتی بند نمی آید. 

در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست / دل من / که به اندازهء یک عشقست / به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد / به زوال زیبای گل ها در گلدان / به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای /  و به آواز قناری ها / که به اندازهء یک پنجره میخوانند...
-- فروغ 

هیچ نظری موجود نیست: