۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

او بسیار راز دار بود!

در روزنامه صبح امروز عکس زنی بود با چشمهایی وق زده و دماغی نوک تیز که محکم دست دختر بچه ای را گرفته بود. دختر بچه چشمهایش چنان بیرون جسته و مات بود، انگار کنی پلک ها دارد از کناره ها پاره می شود. مادر پیراهن میدی گلداری به تن داشت و کناره اش، جایی که دست بچه را محکم گرفته بود، کمی بالا جسته بود. دختر بچه لباس زرد گل و گشادی داشت که به نظر چند شماره ای برایش بزرگ بود و لب هایش را روی هم زور آورده بود، انگار بخواهد بگوید حرفی نمی زنم!
تیتر خبر چنین بود«دختری که خفه شد» گفتم مادر و دختر از جایی فرار می کردند لابد، شاید مردی خفه اش کرده باشد به قصد اخاذی مثلن. کنجکاو شدم به خواندن خبر. دختر صبح سه روز پیش سکه ای طلا پیدا کرده بود، آنتیک وار، زیر سنگی که پشت در خانه شان گذاشته بودند و گاهی کلیدی چیزی زیرش قایم می کردند. مادر وقتی سکه را دیده بود، به دخترش گفته بود، سکه را توی جیبش بگذارد، مبادا به کسی چیزی بگوید. مادر که لابد آن موقع چشمهایش همین طور بیرون جهیده بوده، با صدای احمقانه و کشداری که من برایش تصور می کردم با هر زبانی که سخن می گفته به دخترک گفته « این یک راز است، نباید به کسی چیزی بگویی» و بعد سه بار به آهستگی روی جیب دختر ضربه زده که به او بفهماند چه محل امنی در لباسش هست. جایی که می شود تویش راز ها را پنهان کرد.
دختر آن روز صبح به مدرسه رفته، از ترس آن که کسی بویی ببرد، از دور به همه ی دوستانش سلام کرده، وقتی معلم از او درس پرسیده او گفته درسش نخوانده است. لابد هول برش داشته بوده که اگر برود پای تخته و یک هو سکه توی جیبش تلقی تکان بخورد و کسی بویی ببرد چه می شود.
روز بعد دختر تصمیم گرفته، با کسی حرفی نزند. صّم بکم. بی سلامی، حرفی یا نشانی، توی صورت کسی که در آسانسور را برای او باز نگه داشت زل زده و هیچ نگفته یا مثلن با دوستش موقع برگشت از مدرسه خداحافظی نکرده. آن روز وقتی به خانه رسیده، احساس بهتری داشته.
روز سوم، دختر مدرسه نرفته. اصلن چرا باید یک روز خوب را که می شود به رازداری گذراند بین عده ای بچه مدرسه ای که بویی از رازداری نبرده اند، تازه اش هیچ نمی دانند سکه چه رنگی است بگذراند. اصلن لزومی نداشته او با کسی مواجه شود. چرا که او یک سکه ی زیبای طلایی توی جیب لباس گشادی داشته که مادرش پیشتر به او گفته بوده بسیار برازنده و  زیباست.
آن روز تا عصر دختر هیچ حرفی نزده. عصر وقتی سر و صدای بچه های مدرسه را شنیده کمی ترس برش داشته، قلبش تند تند زده و نفسش به شماره افتاده. فکر کرده چقدر بد می شود اگر کسی صدای نفس زدن هایش را بشنود چرا که او یک راز دار حرفه ای ست. پس یک پارچه ی گلدار زیبا که لباس های قدیمی اش اضافه آمده بود برداشته و صاف فرو کرد توی دهانش. خیالش راحت شده. کسی رازش را نمی فهمد و او برای همیشه یک راز دار ماند. 

هیچ نظری موجود نیست: