یک خوابی هست بعضی وقت ها توی بیداری هم می آید سر وقتم. تنگ غروب است و ابرها بین قرمز و نارنجی و ارغوانی آسمان غوطه ور. مردم تند و آهسته از کنارم رد می شوند. صدای رادیو از مغازه ها پیچیده وسط پیاده رو. سرد است. غریبانگی ملموسی دارد دنیا و من حرف که می زنم کسی صدایم را نمی شنود. حتی داد هم که می زنم، مکث می کنند، آنی و بعد راهشان می گیرند و می روند، بر هم نمی گردند هیچ وقت. توی حافظه مردم نمی مانم انگار، زود یادم از خاطرشان می رود، حتی آن ها که غریبه نیستند.
۲ نظر:
دلنشین بود بخصوص:
- خوابی هست که توی بیداری هم می آید سر وقتم.
- یادم از خاطرشان می رود.
:)
اگه فیسبوک بود، روی لایک می کلیکیدم
ارسال یک نظر