۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

کابوس


یک خوابی هست بعضی وقت ها توی بیداری هم می آید سر وقتم. تنگ غروب است و ابرها بین قرمز و نارنجی و ارغوانی آسمان غوطه ور. مردم تند و آهسته از کنارم رد می شوند. صدای رادیو از مغازه ها پیچیده وسط پیاده رو. سرد است. غریبانگی ملموسی دارد دنیا و من حرف که می زنم کسی صدایم را نمی شنود. حتی داد هم که می زنم، مکث می کنند، آنی و بعد راهشان می گیرند و می روند، بر هم نمی گردند هیچ وقت. توی حافظه مردم نمی مانم انگار، زود یادم از خاطرشان می رود، حتی آن ها که غریبه نیستند.

۲ نظر:

لیلا+ گفت...

دلنشین بود بخصوص:
- خوابی هست که توی بیداری هم می آید سر وقتم.
- یادم از خاطرشان می رود.

:)

رامتین جباری گفت...

اگه فیسبوک بود، روی لایک می کلیکیدم