۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

این همه وقت

چطور می شود کلمه ها ذهن آدم را تخلیه کنند؟ داستان اینجا تمام می شود در ذهن خالی از کلمات یک انسان معمولی.

خوبیش اینجاست که می شود صدای آدم ها را حتا وقتی سال ها نشنیده ایم بشناسیم سریع و از ورای فاصله های زیاد. آن روز یا شب یا هرچه که بود وقتی تلفن را بر می داشت حتا وقتی هنوز صدایی از پشت تلفن نشنیده بود می دانست اوست که زنگ می زند. صدا خوب نمی آمد ولی شک نداشت اوست؛ قصد نداشت وقار صدایش را بازیچه ی یک تشخیص زود هنگام و شتاب زده کند. برای همین کمی درنگ کرد و از او خواست تا بلندتر صحبت کند و این طور چند ثانیه ای زمان خرید. که می توانست باشد؟ وقتی یک نفر با یک شماره ی عجیب و غریب و در بدموقع ترین زمان روز تماس می گیرد درست وقتی انتظار می رود مشغول کار مهمی باشی؟ خود اوست که تماس گرفته ولی باید با اطمینان حرف زد. نمی شود جلوی پنچ شش نفر آدمی که زیر جلکی دارند تو را می پایند بی گدار به آب زد . پرسید می شود کمی بلند تر صحبت کنید البته با ظرافت و همان دلبرانگی همیشگی جوری گفت «کنید» که انگار می گفت «کنی» مگر چند نفر آدم وقت ناشناس در کل شش ملیارد نفر آدم روی کره زمین وجود دارند که یکهو ناغافل زنگ بزنند؟ 

از پنجره کمی صدای جیرجیرک لا به لای نسیم پاییزی می آمد داخل. اتاق با دیوار های آبی روشن و یک پنجره بزرگ رو به خیابان بیشتر شبیه یک اتاق انتظار بود تا جایی برای زندگی. اتاق انتظاری با یک کتاب خانه پر از برگه های نیمه نوشته و تا خورده و یک میز بزرگ که ساخته شده بود برای نوشتن. دختر گفت سعی می کند کمی بلند تر صحبت کند صدای جیرجیرک ها ولی از آن بلند تر نمی شد و بنا داشت صدای آن ها را به پشت گوشی برساند. صدایش را کمی بلند تر کرد و گفت «خیلی خنگی» خندید. از همان خنده های دانه ای هزار تومن که با دوتاش می شد یک قهوه ترک توی کافه «زیر پله ای» خورد.

غروب ها همین که آدم حرف بزند وبرسد به چهارباغ باید چیزی بخورد. باید برود کافه ای جایی. کافه ای بود زیر پله های یک مرکز خرید تازه ساز که اسمش زود فراموش می شد. چقدر اشتباه می کنند این صاحبان کافه ها که اسم می گذارند روی آن میز و صندلی هایی که هرکدام هزار داستان شنیده اند از مردم. عصرها می نشستند و او آخرین نوشته هایش را می خواند. آن عصر پاییزی یک قسمت از مجموعه ی جدیدی را خواند که بنا داشت بلخره چاپش کند.
«کلمه ها
مثل هجا هایی ناپیدا
در تاریکی یک چای غرق می شوند،
و مابی آن که بدانیمچیزی را می نوشیم
                        که از گلویمان جوانه خواهد زد.»
کافه ها همیشه تاریک تر از زندگی معمولی ند و آدمها آنجا آرام تر از حد معمول خودشان، می شود زل زد توی چشم های طرف مقابل. گفت «وقتی می خونی، احساس می کنم یه شرم دخترونه توی نگاهت هست». دختر خندید، شرم دخترانه ترکیب خنده داری بود. چرا باید یک دختر زمان خواندن یک اثر شرم داشته باشد؟ ادامه داد «وقتی شعر می خونی بدتره».
بله، خوبی اش اینجاست که حافظه ی آدم ها جا برای حفظ صدای همه دارد به خصوص صدای کسانی که انتظار داریم فراموشمان نشود. چرا باید خنگ باشد او که حتا پیش از جواب دادن می دانست، وقت نشناس ترین دختر پرروی روی زمین است که گوشی تلفنش را از یک جای دنیا برداشته و بعد از نمی دانم چقدر وقت زنگ می زند. بار قبل وقتی گوشی تلفن را برداشته بود و تماس می گرفت روی اسکله ی شهری بندری در شیلی بود، جایی در امریکای لاتین، نقطه ای دور از مدنیت. اسکله ای که می گفت بیشتر از پنج سال است نه کشتی آنجا پهلو گرفته نه قایقی کسی را پیاده کرده. گفته بود برای دوره ی مدیرت توریسم یا همچو چیزی بهآن جا سفر کرده.
با تردیدی ساختگی پرسید «شیما؟! تویی؟» دو تا از همکارهاش داشتند نگاهش می کردند. گفت چهارتا صفر افتاده از کجا زنگ می زنی؟ جوری حرف می زد انگار همین دیروز گپ مفصلی زده اند. خندید. غالبن زیاد نمی خندید. اوقاتی که مشغول کار بود اصلن نمی خندید ولی شیما انگار شبیه تمام فیلم های طنز تلخ دنیا بود. طنز تلخی طولانی که هر چند سال یک بار می آمد برای روتوش تمام بدخلقی ها.

دختر سعی کرد چیزی از صدای جیرجیرک ها را پر کند توی گوشی، هنوز وقتی با او حرف می زد  مثل دختری دبیرستانی می شد، که می خواهد دلبری کند و دلبری نمی داند. سرخوش و خالی از دنیای پر تلاطم اطراف. گفت «از مریخ تماس می گیرم»، بعد درآمد که  «نه، نه، از اون دنیا. مگه خبر نداری من مرده ام؟» باهم خندیدند. گفت از یک جلسه ی مهم بیرون آمده و مجبور است به جلسه برگردد. جلسه ی سیاستگزاری فلان یا مدیریت بهمان بود. هر دو خوب می دانستند چقدر این جلسات مهم نتایج احمقانه ای دارند. دنیا بدون این جلسه اگر دنیای بهتری نباشد جای بدتری نیست ولی بی شک حال آن ها بدون آن جلسه حال بهتری بود.
 صدا مدام قطع می شد و با تاخیر می رسید. صدا ها همیشه با تاخیر می رسند. درست مثل آن داستان سه صفحه ای که آخرین بار برایش خوانده بود. آنجا صدای زن آن قدر با تاخیر رسیده بود که مرد هرگز آن را نشنیده بود و نفهمیده بود بد نیست اگر برای آن شب کمی پرتقال بخرد. و اگر می خرید ... لابد اگر برای خرید پرتقال سر کوچه می ایستاد آن فاجعه رخ نمی داد. چطور تاخیر در یک صدا نتوانست جلوی فاجعه ای را بگیرد. گفت « تاخیر داره» لختی منتظر ماند تا بشنود  «پرتقال یادت نره».

پایین پل کنار رودخانه ای که هنوز فصلی نشده بود نشسته بودند. روی یک تخته سنگ پشت به پشت هم. ماه کامل بود. بنا بود نیم ساعت هیچ حرفی نزنند. فقط به صدای طبیعت گوش بدهند. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که درآمد «از همین مسخره بازی هات خوشم نمیاد ها». جوابی نشنید. ادامه داد «زندگی مثل همین رودخونه است.» می دانست چقدر جمله ی کلیشه ای حال بهم زنی تحویل طرف داده، پس ادامه داد «من از بچگی آدم موندن نبودم». و در تمام نیم ساعت بعد فقط یک جمله شنید «من هم از بچگی آدم رفتن نبودم.»

خاطره ها مثل صداها هرگز نمی میرند. درست مثل پیاز گلی زیر خاک. خاطره ها در خاک ذهن چنان می مانند که اگر سرمایی به گرمایی و گرمایی به سرمایی بدل شود جوانه بزنند. خاطره ها را خودمان می سازیم ولی اسم هامان را خودمان انتخاب نمی کنیم. همین است که اسم ها خیلی زود غریبه می شوند. اسمش را وقتی دید، خواب و بیدار بود از کابوس پریده بود یا تشنگی نمی دانست، دید چراغ روشن مانده و او لابد با دهانی نیمه باز و سری آویزان از گوشه تخت، جوری خوابیده که انگار از هوش رفته است. اسمش را روی گوشی موبایل دید. درنگ کرد انگار لحظه ای لازم بود تا به یاد بیاورد آن اسم متعلق به کیست. ایمیل را باز کرد مثل پیاز نرگسی که توی برف گل می دهد.
سلام،
امیدوارم خوب باشی. امروز تصادفن و به این دلیل که موبایل شرکت رو خونه جا گذاشته بودم، موبایل خودم رو روشن کردم و جالب بود که تو همین امروز تماس گرفتی بعد از این همه وقت. بعد از جلسه چند بار بهت زنگ زدم، ولی تماس برقرار نمی شد.  کاری که باعث شد تماس بگیری رو ایمیل کن، می خونم. شاد باشی.
مگر آدم باید کاری داشته باشد که بعد «این همه وقت» تلفن را بردارد و به کسی زنگ بزند؟ جواب داد
سلام، زنگ زده بودم خواب دیشبم رو برات تعریف کنم. شاد باشی. 
 می دانست او ساعت ها به این یک جمله خواهد خندید. و این خنده ها برای «آن همه وقت» تا بار بعدی که صدای هم را بشنوند کافی ست.   


زهرا میرباقری
 فروردین 1395