۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

اولین سفارش نامه ی فدایت شوم

عصر یکی از روزهای تابستون بود، نمی دونم چرا همه روزهای کارم توی فولاد مبارکه رو وقتی می خوام به یاد بیارم تابستونن؟ برای همین ممکنه گزاره نخست غلط باشه و عصر یکی از روزهای خیلی سرد زمستون بوده باشه. ژینوس که یکی از پست های وبلاگ ناکار شده م رو خونده بود (اون وبلاگ به دلایل زیادی تعطیل شد) از در وارد شد و به قسمی که نمی تونست جلوی خنده هاشون بگیره گفت «زهرا تو آدم خطرناکی هستی! آدم جلوت حرف بزنه فردا تو دنیا پخش می شه»
من داستان کله کچل یکی از همکار ها رو نوشه بودم یا شکم ورقلمبیده ی اون یکی رو که روایت بود هر روز با مادرش می رن خواستگاری نمی دونم. ولی راست می گفت، من همه چیز رو می نوشتم. اون وبلاگ بهترین دفتر مشق من برای نوشتن بود. 
دیروز توی سایتانجام می دم برای اولین بار سفارش نوشتن یه نامه ی فدایت شوم برام اومد. یه مشتری خواسته بود:
یه نامه فدایت شوم واسه یه دختر اصفهانی می خوام.
سی ساله، اهل کتاب و فیلم و مثل اکثر اصفهانی های اصیل با سلایق ساده،کلاسیک و گاها اشرافی.
من هم نوشتم. حالا از اونجایی که بنا بود یه آرشیو از نامه های عاشقانه که برای مردم می نویسم فراهم کنم گفتم چه عیبی داره اگه این آرشیو همگانی باشه. شاید به درد بقیه هم خورد.  
حاشیه: من قول می دم نامه های فدایت شومی که می نویسم برای هر کس منحصر به فرد و زیبا باشه. بنابر این نگران تکراری بودن سفارشتون نشید.
و اما بعد:
دیروز عصر داشتم توی خنکای پاییزی راه می رفتم که فکر کردم باید توی این پاییز دست به کار شوم، دست به کارِ یک کار کارستان، یک چیزی که هر وقت یادت بیاید قند توی دلت آب شود، توی دل تو که انگار خود دل من است. راستش چند شب پیش خواب می دیدم دارم برایت یک چیزهایی می نویسم. داشتم برایت می نوشتم «یادت هست توی کافه کنار پل خواجو چای و دارچین می خوردیم؟» راستی دم پل خواجو مگر کافه هست؟ صاف کنار رودخانه؟ کنار آب؟
عزیز تر از جانم، باز هم سلامم را خوردم، از بچگی همیشه سلامم را می خوردم. به خصوص وقتی دست و پایم را گم می کنم بدتر خجالت انگار مغز من را پر می کند. جای سلام را که هیچ جای همه چیز را می گیرد.
راست نیستند دیگر، همه ی آنها که  گفتم، همه مثل خواب خیالند، این که مثلن توی رودخانه تان باز آب باشد یا صاف کنار رودخانه یک کافه باشد و زنهای خوش لباس- که بی شک تو هم یکی از آن هایی- جفت مردهای نجیب زاده نشسته باشند و به کرشمه نوشیدنی بخورند اینها راست نیستند، مگر اصفهان پاریس باشد. فکر کن اگر خواب من درست از آب در بیاید، اگر اصفهان مثل پاریس بشود،(مگر نه اینکه اینها خواهر خوانده اند؟!) آن وقت ما هم راهمان را می کشیم و کنار آب قدم می زنیم. می دانم حواسمان پرت می شود من از خجالت و تو از توجهی که بناست به کرشمه هایت بسپری. داشتم فکر می کردم اگر اصفهان پاریس باشد کدام پل می شود پل عشاق؟ پل های آجری شهر شما که جای قفل و بست ندارند. لابد یکی از پل های تازه سازترش می شود پل عشاق. اگر به من باشد می گویم پل فلزی را بکنند پل عشاق. هم اینکه عشق و دنیای آهن و فولاد انگار دو روی یک سکه باشند، هم اینکه یک فیس و افاده ای توی این پل هست، می بینی پارک کنار این پل اسمش خیلی خارجی ست، پارک ژان شاردن، می بینی چقدر آدم احساس می کند دارد توی شهر عشاق قدم می زند. می رویم روی پل فلزی همین فردا یک قفل بزرگ طلایی هم می بریم با خودمان، اصلن چرا که نه؟ بیا ما  اولین زوج عاشقی باشیم که یک قفل طلایی زیبا به پل فلزی آویزان می کنند. شاید بدهم ممد آقا قفل ساز اسم هامان را بنویسد رویش. ای کاش اصفهان پاریس بود، آن وقت تو با آن لباس زیبای ابریشمی ات که توی خنکای پاییزی گاهی کمی دامنش را باد بالا می کشید آنقدر خواستنی می شدی که نمی توانستم حتا یک لحظه دست از تماشایت برداردم. شک نکن روی پل همان گاهِ بسته شده قفل بغلت می کردم. زیباترش اینجاست که غروب هم باشد. داشتم فکر می کردم اصلن چرا فردا؟

بیا همین امروز عصر، زیبا ترین عصر مهرماهی مان را خلق کنیم. پل فلزی، من ، تو و یک قفل طلایی زیبا که بناست وقتی چیلیک صدا می کند یکهو تمام شهر عاشق شوند. وقتی چیلیک صدا می دهد یکهو رودخانه پر شود از آب خروشان زیبا ، کافه ها دانه دانه پدیدار شوند، و کتاب فروشی ها ردیف شوند توی حاشیه رودخانه. بیا من برای تو یک قفل جادویی هدیه می آورم، قفلی که هر زنی آرزوی داشتش را دارد. راز این که این قفل کار بدهد فقط این است که تو فقط کمی کرشمه کنی، تو فقط ذره ای ناز کن تا ببینی چطور به خاطرت شهر را عوض می کنم.