۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

کلیک!

پلان صفرم
آقای پ دوست و همسایه ما بود، دوستان بسیار خوبی بودیم. این را واقعن و از صمیم قلب می گویم. مثلن اگر او نبود خدا می داند آن روز صبح یک شنبه که من موقع شستن دست و صورتم صاف روی آینه به جای ابروهام یک مارمولک دیدم، چه کسی به دادم می رسید و از شرش خلاصم می کرد.
بسیار خوش مشرب بود و اهل تفریح و البته دستی هم در هنر و فرهنگ داشت. بماند که بعد ها او یک بار بعد از کمی کدورت ها در آمد که من، نگارنده، در جواب محبت های او که مثلن چند بار من را از دم ایستگاه اتوبوس تا دانشگاه رسانده یا فلان و بهمان، کاری نکرده ام و حالی از او نپرسیده ام و دوستان تازه پیدا کرده ام، و چنان حرفهای بچه گانه ای، پس او، آقای پ، این دوستی را منقضی می داند و از رفاقت ما فقط سلام های پرتاب شده ای ماندند در هوا. (بماند که او پر بی راه نمی گفت و من واقعن چند ماهی احوال پرسی نکرده بودم ولی زمانی برای جبران تعریف نکرده بود) آقای پ یک خصوصیت اخلاقی مهم داشت، او گاهی احساس می کرد خداوند فقط و فقط روحش را در جسم او دمیده! برای همین تقریبن به همه چیز و همه کس می خندید و از هیچ انتقادی فروگزار نمی کرد.
صدایش ولی ممکن است هرگز یادم نرود، چون این دومین چیزی بود که توجه من را وقتی برای اولین بار دیدمش جلب کرد، اولین چیز ماه گرفتگی بود که روی گردنش داشت. صدایش نمی شود گفت خوب بود یا بد یا هرچه ولی تا همین چند هفته پیش فکر می کردم یک صدای منحصر به فرد است.
پلان اول
جای آقای الف، صاف پشت میز کناری من است. وقتی برای اولین بار دیدمش یادم نیست اصلن چیزی در جواب سلام گفت یا نه. ولی اولین گفت و گوی ما بر می گردد به هفته گذشته یک روز بعد از ظهر توی آشپزخانه یا همان کامان روم یا هرچه اسمش را گذاشته اند. حرف که می زد احساس می کردم آقای پ دارد حرف می زند. صدایش درست مثل صدای آقای پ بود، پرسید «خونه پیدا کردی؟» گفتم «آره. یونی لاج رو به روی بیمارستان»، درآمد «اوه اوه خیلی جای افتضاحیه.» گفتم «نه فقط کوچیکه ولی مهم اینه که تر تمیز و نزدیکه.» اما او (که حالا امر بر من مشتبه شده بود که خدا آن روز از روحش کمی هم توی جسم آقای الف دمیده) اصرار داشت جای خوبی نیست چون خیلی شلوغ است! من علیرغم این که تنها صدایی که اذیتم می کرد صدای ساخت و ساز همسایه پلاک کناری بود که به شکر خدا فعلن سر و صدایشان خوابیده، چیزی نگفتم و گذاشتم او تاکید موکد کند که یونی لاج جای زندگی نیست.
البته آقای الف که در این خصیصه ی خاص و البته شیوه ی خندیدنش یک سرتیفاید ترو کپی از آقا پ است به همان روز اکتفا نکرد و یک روز دیگر هم وقتی چند نفری توی همان اتاق سر میز داشتند ناهار می خوردند، وقتی یکی از افراد سر میز همان سوال را از من پرسید که مثلن نشان بدهد دارد راجع به یک تازه وارد کِر می کند، همان خنده های آقای پ را (البته بدون آن تکیه کلام همیشگی «که مثلن چیز هستش» ) تحویل داد و گفت جای زندگی نیست و آنقدر کوچک است که آدم می تواند با پا در را ببندد، بعدن یک جوری فیگور گرفت که من فکر کردم دارد خودش را تصور می کند که کنار زنش دراز کشیده و دارد در را با پایش می بندد که کسی سر زده وارد نشود.
البته همان روز اول آقای الف، وقتی چهار انگشتش را جمع کرده بود و به سمت شستش می آورد گفت، بچه ها اینجا کلیک دارند، می دونی کلیک چیه؟ مث باند، ولی باند نیست، گروه گروه هستن و به راحتی کسی رو توی گروهشون راه نمی دن!
منم خنده تحویلش دادم و توی دلم گفتم، حالا کسی نخواست وارد کلیک کسانی بشود که راحت و ناراحت پذیرایش باشند.
پلان دوم
باید از کارولین هاکس بپرسم این چیزی که گفته راجع به زوج های جوان هم صادق است، اصلن بپرسم ازدواج کرده؟!غذایم توی ماکرو فر داشت گرم می شد و دو تا دختر ایرانی، کلن دیپارتمان ما بخشی از دانشگده مهندسی دانشگاه تهران است گمانم، داشتند ناهار می خوردند. قبلن دیده بودمشان، یکی شان را البته. همشهری ماست که البته معتقد است لهجه ی اصفهانی من از او غلیظ تر است، هر چند همچو چیزی نیست ولی من هم وقتی او این را گفت تایید کردم و گفتم لهجه ی خوبی ست و من دوستش دارم.
همان همشهری داشت تعریف می کرد که از شوهرش می خواهد کلن کچل کند چون خوشش نمی آید که او موهایش ریخته و همسرش را توجیه کرده بود که اصل اوست و او باید خوشش بیاید برای همین آن مرد جوان که گویا در بیست و شش سالگی چنان که می گفتند داماد شده بود، باید همواره کله اش را بتراشد. من خنده ام گرفت. کمی لهجه ام را تغلیط کردم و گفتم «چی کارش داری بیچاره را؟» جوابی داد که خنده ام گرفت ولی یادم نمی آید چه گفت. گفتم « بذار راحت باشه، همون جوری که هست دوستش داشته باش» آن دخترِ دیگر که صورت زیبایی داشت ولی به نظر می رسید دماغش را زیر تیغ جراحی کج کرده است، در آمد که «شما ازدواج کردی؟» گفتم نه. او هم به سرعت به این نتیجه رسید که نظر کارشناسی من به درد نمی خورد چون تجربه ی کافی ندارم. گفتم ازدواج نکردم ولی جنس آدمی زاد رو که می شناسم. ولی او گفت این حرفها فقط برای یکی دو ماه اول خوب است بعد دیگر آدم طرف را همان جوری که هست دوست ندارد.

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

کار بلدهای خیلی چیز دان!

نمی فهمم چی باعث شده نتونم مثل گذشته بنویسم. خستگی روزانه یا تازگی شهر یا غریبی زندگی که هنوز برایم تازه است. هنوز مثلن نمی دانم شبها چطور بخوابم که راحت تر باشم. فکر نکنید این یک مسئله ی ساده است. آدم ها مدت ها طول می کشد که بفهمند مثلن از کدام طرف بروند توی تخت خواب تا مناسک خواب درست انجام شود. هنوز دارم تست می کنم چطور صبحانه بخورم. چطور مواد غذایی مورد نظرم را پیدا کنم. کدام فروشنده قابل اطمینان است و کدام اهل انداختن قیمت هاست. هنوز باید پی چیزهایی بگردم.
شاید برای همین است که وقتی می خواهم یک چیزی بنویسم همین طور که دارم می نویسم احساس می کنم یک زهرای دیگری از درونم بیدار شده و دارد مثل احمق ها کلمات را ردیف می کند.
امروز وقتی از خرید برگشته بودم، داشتم به عادت معهود، روزهای هفته ای که گذشت را مرور می کردم، که چه کردم و چه دیدم و چه خواندم و چه گفتم و چه شنیدم. یک لحظه به ذهنم رسید چند بار در این پنج شش روز به این باور رسیده ام که آدم هایی که زیادی درس خوانده اند، بهتر است بنویسم، آدم هایی که فقط درس خوانده اند، ممکن است انسان های موفقی باشند ولی الزامن انسان های بالغی نیستند.
این را شاید آدم وقتی خوب می فهمد که محیطش را عوض می کند، مثلن من اگر همان دانشگاه سابق می ماندم شاید چون آدم ها را بهتر می شناختم، شاید چون می دانستم با که باید وقت گذراند و با که نه، این باور مثل سیلی مدام به صورتم نمی خورد. آدم ها گاهی ( آدم های ایرانی حداقل) بیش از آن که بالغ شود مسن می شوند و این چیزی ست که شاهدش را من بار ها و بارها توی روزهای گذشته  دیده ام، وقتی فلان کسک که مثلن بناست تا چند ماه دیگر نه یک سال دیگر برود توی یک دانشگاهی و بشود استاد دانشگاه، بشود کسی که بناست تریبون سخن وری را به دست بگیرد، و هنوز الفبای گفت و گو را بلد نیست، هنوز یاد نگرفته دنیا به اندازه همه جا دارد و هیچ کسی بنا نیست جای کس دیگری قرار بگیرد.
تا به امروز می توانم به جرات بگویم بیش از نیمی از دانشجویان ایرانی دانشگاه ما، آنهایی که دیده ام، مشکلاتی از این دست دارند. به جای آن که به هم دل گرمی بدهند امید را از هم می گیرند مبادا کسی مثلن فردا بخواهد جای آن ها را بگیرد، چرا که آن ها خیلی خیلی به کار خودشان وارد هستند و باقی همه اضافی اند.

در روزهای آتی راجع به هم آفیسی هام به شرح و تفصیل خواهم نوشت. 

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

شهر دوم من! کوآلا لامپور!


سخت می شود راجع به جایی نوشت که فقط دو هفته است آدم تویش ساکن شده. امروز اما بهتر می توانم راجع به کوآلا لامپور بنویسم. صحیح یا غلط، خوب یا بد، من این شهر را دومین شهری می دانم که به آن تعلق دارم. شاید بی راه نباشد اگر بنویسم اغلب کسانی که چند سال در کوآلا لامپور بوده اند، به آنجا احساس تعلق می کنند.
وقتی می بینم چطور مغازه های ملبورن ساعت 7 شب تعطیل می شوند، وقتی دلم برای مراکز خرید بی در و پیکر مالزی تنگ می شود، وقتی نمی شود به آن راحتی ها دل سپرد به سیاهی شب های اینجا، می فهمم آدم چه راحت می تواند به یک شهر احساس تعلق کند. به همان رستوان های کثیف، حالا دلم می خواهد باز آن رفیق چینی ام من را ببرد پیننگ، طی کند که غر و لند موقوف و بعد توی یکی از رستوران های آنجا غذایی را بخورم را که هنوز وقتی یادش می افتم دلم می خواهدش، سوتنگ با کاری! دلم می خواهد بروم پلیتا، ان زد، چیکن تیگا سفارش بدهم، خنکی شبانه بزند توی صورتم.
گاهی آدم چیزهای ساده را ندارد، مالزی برای من کشوری بود پر از زیبایی، با تمام مشکلاتی که در آن سه سال و چند ماه داشتم، آنقدر خاطره ی خوب و دوست داشتنی دارم که کمتر به مشکلاتش فکر کنم.
آدم چطور می تواند آن سواحل سفید زیبا را فراموش کند، آن لباس های تابستانی نازک را، آن منظره ی زیبایی که هر روز صبح می شد از ایوان خانه نگاه کرد.

مارمولک های هیل پارک عروسی می گیرند اگر بفهمند دلم حتا برای آن ها هم تنگ شده. شاید باور نکنید اگر بفهمید از پیدا کردن یک رستوران مالایی چنان شاد شدم که باقی ایرانی ها از دیدن یک رستوران ایرانی!
مخلص کلام، مالزی بهشتی ست که آدم ها وقتی ترکش می کنند بیشتر دوستش دارند.


۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

سرما در سرما

این پست قابل توجه کسانی که قرار است تند تند برایشان از احوال خودم بگویم  و البته باقی خوانندگان.

درآخرین ساعات حضورم در مالزی متوجه شدم دکتر چینی توی کلینیک میدولی اشتباه می کرد و این عطسه ها از آلرژی نبود و بد سرمایی خورده بودم. توی فرودگاه کوآلا لامپور، آنقدر رمق نداشتم که حتا سرپا بایستم. روی میله های کنار ستون ایستاده بودم تا گیت باز شود و بارهایمان را تحویل دهیم. دیدم که یک نفر همین طوری که کجکی می خندد دارد هی به من نزدیک می شود. فکر کردم لابد ایرانی دیده خوشحال شده می خواهد مثلن تحویل بگیرد یا هرچه. سلام کرد و دست داد و دیدم که نه، حتا من را آنقدری می شناسد که اسمم را هم می داند، عمق فاجعه این بود که درآمد «من فکر می کردم خیلی قبل تر از اینها رفته باشی» چطور ممکن بود کسی که من حتا چهره اش را به خاطر نداشتم روند حوادث زندگی من را بداند! گفت که از دانشگاه ویکتوریا بورسیه گرفته ولی فعلن نمی خواهد برود دانشگاه! و با ویزای چهارصد و نمی دانم چند دارد می رود ملبورن. لحنش زیاده دوستانه بود. من هم زیاده مریض بودم. وقتی بارها را تحویل دادیم گفتم من و بابام باید بریم یه جایی بشینیم و من یه چای بخورم یا یه نوشیدنی گرم. غیبش زد.  

(ردیف جلوی ما یک زن افریقایی و دو بچه نشسته بودند. به جرات می شود گفت، بیشتر از هشتاد درصد پرواز را این دو بچه داشتند وق می زدند، با صدای نکره و من بیچاره خواب درستی به چشمم نیامد.)
وقتی رسیدیم، هنوز گیج و ویج سفر بودم که باز دختر پیدایش شد. گفت بهتر است خداحافظی کند چون ممکن است همدیگر را نبینیم. بعدن اضافه کرد لدفن در مورد این که من رو دیدی به کسی چیزی نگو چون کسی مطلع نیست. در جواب گفتم البته در مورد من هم فکر می کردم کسی مطلع نیست ولی چنان که افتد و دانی گویا کل فکالتی در جریان بودند.
ملبورن شهر سردی ست با آدم هایی گرم (تا اینجای کار گرم و خوش برخورد). وقتی داشتم می رفتم که از سوپر سر کوچه مقداری خوراکی دست و پا کنم با خودم گفتم باید یک جوری با این سرما کنار آمد. برعکسش را سه سال و نیم پیش با خودم گفته بودم وقتی توی سراشیبی هیل پارک عرق از ابروهایم می ریخت با خودم گفته بودم باید با این گرما کنار بیایی و آمدم.
اینجا همه چیزش خوب است فقط یک خواهر کم دارد، همین و تمام.


حاشیه: همسفر عزیز اگر این پست را خواندی من را ببخش ولی من اسم شما را نمی دانم. بگذارید به حساب خنگی یا کم حافظگی یا هرچه!