۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

شهر موتور سیکلت ها

عکسی مخصوص موسیو اش :)

وقتی سوار فری شدیم هنوز درست و حسابی نمی دانستیم چه چیزی آن طرف دریا انتظارمان را می کشد. به غیر از ما، سه نفر ایرانی دیگر هم توی فری بودند که از قضا یکی شان را می شناختم، توی گروه کُر کی بورد می زد و یادم هست صدای شش دانگی داشت و اپرا هم می خواند. وقتی با لبخند و هیجان توئمان گفت «من هر وقت فرصت کنم میام پانکور و کلن ریفِرِش می شم» فکر کردم شاید دارد زیادی تعریف و تمجید می کند پرسیدم «چی داره مگه؟» گفت «هیچی یه موتور می گیری و بعد..» دست هاش را جوری که انگار دارد به موتور گاز می دهد پیچاند. زمان ثابت کرد «پانکور» جزیره ای دوست داشتنی ست که آدم دلش می خواهد باز هم به آن جا سفر کند.
برخلاف کوالا لامپور در آنجا خبری از وسایل نقیله ی عمومی و ماشین های رنگ وارنگ نیست. شهر بر پایه ی وسایل نقیله ی دو چرخ است. دوچرخه و البته موتور سیکلت! توی خیابان ها آدم ها از هر نژادی سوار موتور سیکلت شده اند و دارند تردد می کنند. هیجان و آرامش به طرز عجیبی در این شهر کوچک و دور از هیاهو در هم آمیخته. خبری از رستوران های زنجیره ای و آن چنانی نیست. اغلب رستوران ها غذای دریایی دارند و مالایی، بعضن بسیار کثیف ند ولی رستوران های متوسطی هم می شود پیدا کرد که غذای نسبتن خوب دارند. (توجه: اگر آدم ایراد گیر و وسواسی هستید هرگز به این منطقه سفر نکنید.)
ما در پانکور کارهایی را انجام دادیم که هرگز انجام نداده بودیم از موتور سوار شدن و خطر کردن گرفته تا خوردن ماهی شورهای ریزی که مالایی ها برایش سر و دست می شکستند و البته راندن قایق موتوری در دریای مواج! چه ها کردیم و چه ها نکردیم بماند، همین بس که امروز صدای من درست و حسابی در نمی آید از جیغ هایی که روی آب کشیدیم. من که به امید دیدن توکا ها به آنجا رفته بودم فقط موفق شدم دوبار آن هم از فاصله و در حال پرواز ببینمشان ولی آدم آن جا خودش را جزیی از آرامش به حساب می آورد! و این به دیدن همه ی توکا ها می ارزد. 
بخش جالب این سفر جایی بود که من اسمش را مرز آبی ثروت و زندگی معمولی گذاشته ام. وقتی سوار قایق موتوری شدیم همان جا که من و مینا موفق شدیم فرمان قایق را به دست بگیریم و کمی فیگور قایق رانی به خودمان بگیریم، راننده ی اصلی هتلی  آن طرف آب نشانمان داد که آرامش مطلق بود متشکل از شلی هایی روی آب در محیطی بسیار رویایی، پسر هندی لاغر گفت برای هر اتاق دو نفره باید هزار رینگت برای هر شب پرداخت و البته هزینه ی غذا برای هر نفر هر روز می شود حدود چهارصد تا که با احتساب هزینه های اضافی حدودن هر زوج بایستی حدود دومیلیون تومان(به پول ایران)، برای هر بیست و چهار ساعت درست آن طرف آب ها پرداخت می کردند. ما که به حرف او اعتماد نداشتیم قیمت ها را چک کردیم و حق با او بود. زیستن در جزیره ی کوچکی که به یک مرد چینی متعلق بود، روزی یک میلیون تومان برای هر نفر آب می خورد. آدم های آن طرف آب آهسته و با کرشمه به روی بالکن شلی ها می آمدند و با بیکینی های مارک فلانشان آفتاب نمانده به آسمان را مهمان تن هاشان می کردند!
نمی شود گفت مردمان کدام سمت شادترند، نمی شود هم گفت مردمان کدام سمت خوشبخت ترند. فقط به جرات می توان گفت پول برای مردمان آن جزیره ی کوچک تر کم ارزش تر است!  

۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

شادی اجتناب ناپذیر ما ...

برای آن ها که این روزها ماهی قرمز و تنگ و سبزه و سمنو و سنبل توی خیابان هایی شهری که زندگی می کنند نمی فروشند، برای آن ها که روزها به سختی مجالی برای چند کلمه گفت و گو به زبان فارسی پیدا می کنند و ممکن است امروز و فردا و لحظه ی تحویل سال را در میان آدم هایی که چیزی راجع به نوروز نمی دانند کار کنند، شاید معنای نوروز کمی متفاوت باشد. آدم کم کم فراموش می کند عید نوروز چگونه می گذرد. و این چهارمین نوروزی ست که برای من دور از وطن به سر می شود.
ولی از زیبایی های نوروز یکی این است که خواهی نخواهی، با خودش شادی می آورد. یک جور اجتناب ناپذیری با خودش شادی می آورد. حتا اگر دم دم های صبح روزی که قرار است عید بشود با غرولند از خواب بیدار شده باشید و خون به جگر دیگری کرده باشید. باز هم وقتی به نظرتان می رسد قرار است عید بشود انگار بخواهد یک جور کودکانه ای معجزه بشود، دلتان خوش می شود. دلتان می خواهد تمام آن ها که دوست دارید را یک جا جمع کنید ولی پرواضح است که نمی شود.
حقیقت اینجاست که نوروز هم روزی ست مثل یکی از روزهای دیگر. ایران که نباشی بیشتر این مثل روزهای دیگر بودنش خودش را به رخ می کشد. ولی آدم دلش می خواهد منطق و حقیقت و واقعیت را شده یکی دو ساعت بریزد دور و باور کند نوروز که بشود چیزهایی در دنیا عوض می شود. و همین باور آدم را دل خوش می کند و همین دل خوشی آدم را می رساند به آن ها که رسیدنش معجزه ای طلب می کند.

قصدم این نیست که از روزهایی بنویسم که گذشت، یا برای روزهایی که هنوز نیامده اند آرزو کنم. فقط می خواهم از تمام کسانی که در سیصد و شصت و پنج روز گذشته زندگی را برای من زیباتر کردند تشکر کنم. نمی شود از همه اسم برد، قدر مسلم به جز اعضای خانواده کسان زیادی هستند که بودنشان چیزی به معنای زندگی ام اضافه می کند. و البته بعضی شان بیشتر،پس به لپ چپشان :* 

۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

توطئه!

آقای کمسیون سیاست خارجی مجلس محترم که فرمودید حضور دو ایرانی بدون پاسپورت در پرواز فلان جنگ روانی توسط امریکاست!! خواستم به عرضتان برسانم طی سه سالی که در مالزی سکونت داشتم هیچ روزی به قدر امروز خجالت نکشیدم، وقتی روزنامه ی "دِ سان" را از روی پیشخوان در ورودی برداشتم، وقتی صفحه ی اولش عکس دو ایرانی را دیدم، وقتی روزنامه را باز کردم و توی ایستگاه اتوبوس و مترو غیره مردم مدام چشمشان به تیتر خبر بود و بعد چهره ی من! وقتی اولین غیر ایرانی های آشنا را که دیدم گفتند روزنامه امروز...
He was looking for freedom, BBC
آقا کمسیون فلان مجلس، نه آقا جان امریکا چرا باید برای حقیقتی که همه ی ما برایمان مثل روز روشن است توطئه کند؟ خودمان را فریب ندهیم، روزانه چندین نفر از ایرانی ها از همین طریق یا طرق مشابه از ایران به سمت ناکجا آباد هایی فرار می کنند! همین چند وقت پیش بود که یکی شان در اردوگاه استرالیایی ها کشته شد! این همه توطئه ی امریکاست؟ این ها بیشتر به این می ماند که ما خودمان علیه خودمان توطئه کنیم.
وقتی یک پلیس درجه چند و رده پایین مالزی (دقیقن همان کشوری که ما ایرانی ها مدام اصرار داریم اینها چند سال است از درخت پایین آمده اند!) می فهمد نباید بنشید و بلند شود و بگوید هواپیما ربوده شده شما به راحتی می نشینید و می گویید امریکایی ها هواپیما را دزدیده اند! آقای عزیز اگر فردا یا همین یک ساعت دیگر مثلن جسد هواپیما را توی آب های غرب مالزی پیدا کردند، آن وقت رو سیاهی می ماند به ما که آنقدر عرصه را به بچه هایمان تنگ کردیم که فکر کردند در ناکجا آباد خارج از ایران چیزی پی شان می گردد که به آب و آتش می زنند و می خواهند بروند. نه فقط پوریا نورمحمدی و آن یکی رفیقش که بسیاری دیگر از کشور ما خارج شدند و توی مرزها گیر افتادند و نیفتادند و سیاه بخت شدند و هیچ کدام اینها توطئه امریکا نیست اینها را ما باید حل کنیم.