۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

اکسترا اوردیناری!

همین طور که به رد اتوی روی موهای من فوت می کرد گفت در موسسه ی اورئال در مانیلا دوره ی ریباندینگ دیده ولی میک آپ را از بس که دوست داشته خودش یاد گرفته، لیتل بای لیتل! گفتم « یو نو وات؟ یو شود گو تو مای کانتری» وقتی پرسید چطور گفتم چون آدم های آنجا خیلی به میک آپ علاقه دارند و لابد نانش می رود توی روغن. پرسیدم با حجاب اجباری مشکل نداری؟ باید روسری سرت کنی. فهمیدم که قیافه اش کمی در هم رفت، با این که از همان بدو ورود متوجه مشکلش شده بودم، با وجود این که سعی کرده بود با مانیکور ناخن و پوشیدن مینی ژوپ پنهانش کند ولی اینها هر چقدر هم مشکلاشان کم باشد و هر چقدر هم میک آپ بدانند یک چیزی توی نگاهشان هست، وقتی به شکم برآمده از حاملگی همکار دیگرشان زل زده اند مثلن، که دارد فریاد می زند هر کسی رازی در زندگی دارد.
ادامه دادم، اگر بخواهد بیاید توی کشور من پر از آرایشگاه است، فقط نمی دانم چطور باید ویزا بگیرد. فهمیدم دارد با خودش کلنجار می رود که چیزی بگوید، یک هو در آمد که، من نمی توانم بیایم ایران، مشکل دارم. پرسیدم چطور، لبخندی زد که شرمی دخترانه در آن نهفته بود در جواب گفت « بی کاز، آیم اِ لیدی بوی.»
این اولین باری بود که یک نفر راست بر می گشت و توی روی من نگاه می کرد و به این صراحت و به این سادگی و صداقت خودش را به عنوان یک دو جنسه به من معرفی می کند. شی میلی که زیاد دیده بودم، زن درشت اندام کلفت صدایی بود که گاهی شب ها توی رستوران فاز دو سیگار می کشید و با نوشیدنی روی میز لاس خشکه می زد. این یکی ولی فرق داشت هیکلش زنانه تر بود، صدایش زنانه بود، فقط استخوان های آرواره اش به مردان شبیه تر بود و کمی درشتی هیکلش توی ذوق می زد، هرچند سینه های بسیار بزرگش مدام آدم را به شک می اندخت.
 جوری که انگار من خیلی کول هستم و دَتز اوکی توی آینه نگاهش کردم، یادم آمد بهترین چیز این جور وقت ها این است که دقیقن احساست را بگویی، فهمیدم کف دستم دارد عرق می کند و استرس دارد از کف دستم خارج می شود، برای همین گفتم، این خیلی خوب است که خودش را دقیقن همان طور که هست پذیرفته.
موهای من عمومن چهار ساعت کار می برند، این بار کمی بیشتر. نیکی خیلی آرام کارش را انجام می داد و هر از گاهی لبخندی نثار من می کرد. اوقاتی هم که «کیم» (آن همکار جوانشان که باید یک پست هم مخصوص او بنویسم) می آمد و پارازیتی می انداخت و من را توصیه می کرد که یکی از پسرهایی که می شناسم را به عنوان همسر انتخاب کنم چون ممکن است وقت بگذرد. آن موقع بود که احساس می کردم چیزی توی چهره ی نیکی عوض می شود و دقیقن همان موقع بود که ماندم بین دو حقیقت و دو نیاز که آیا متنفر باشم از خودم که آن لحظه پیش خودم از خدا تشکر کردم که من را یک زن آفریده، و یا به خاطر این شکرگزاری خودم را تحسین کنم.

در حقیقت «نیکی» یک زن بود، با تمام روحیاتی که یک زن نیاز دارد. برای مردها جذاب بود ولی بی آن که خودش اعتراضی کند همین که از مردهای توی زندگی ش می گفت (وقتهایی که کیم می رفت بیرون دوری بزند یا برود دستشویی مثلن)  فهمیدم چقدر بارها و بارها فقط برای خاطر به قول خودش «دَت اکسترا اوردیناری پارت» خرد شده و بر زمین ریخته و چند بار از وجودش چه جسمی و چه روحی سوء استفاده شده.