۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

از پروست تا موراکامی برای فیلسوفی بی حوصله


« تاویل این نقل قول ها صرف نظر از کاربردشان در متن اصلی ست. چه بسا جملات به جایگاهی دیگر نشسته اند  حتا به جایگاهی مقابل آن چه نگارنده شان قصد کرده.»

زمان هرآنقدر که سازنده است، نابودگر هم می تواند باشد، بعضی جمله ها را وقتی اول بار می خوانی چندان نمی فهمی شان، بعد ها که همین «زمان» می گذرد و آن روی سازنده اش را نشانت می دهد، وقتی باز بخوانی شان نه که بخوانی و بفهمی که با گوشت و پوست حسش می کنی. نیاز نیست واژه به واژه اش را حس کرده باشی، زمان حالا مثل چیزی از جنس سلول های بنیادی واژه های تجربه نشده را میان تجربه هایت جا می کند و می سازد. حالا اگر من چشمم به یک جمله از پروست بیفتد که شاید چند سال قبل، آنقدر قبل که جمله را نمی فهمیده ام، دیده بودمش حالا هیچ چیز این جمله برایم غیرقابل هضم نخواهد بود، ولو این جمله گویای استعداد نابودگر زمان باشد!
«آیا ميان تو و زني كه ديگر دوست نداري و پس از سالها دوباره مي بيني ، به همان اندازه مرگ حايل نمي شود كه ميان تو و او اگر از دنيا رفته بود ، زيرا چون ديگر عشقي ميانتان نيست اوي آن زمانها يا خود تويِ آن زمانها ديگر مرده ايد؟ /  در جستجوي زمان از دست رفته: مارسل پروست»
فکر می کنم پر بیراه نیست که می گویند خلوت است که آدم ها را می سازد. نه که بودن میان جمعیت سازنده نباشد، نه! همین که سالی چند هفته ، مثلن، آدم با خودش باشد کافی ست. منتها، مسئله ی حیاتی اینجاست، آدم ها غالبن به وقت سکوت است که فکر می کنند و به وقت سکوت است که این استعداد سازندگی زمان به روحشان رخنه می کند، فکر می کنم پر بیراه نیست اگر ساراماگو، که یک روز یادم آورد در حقیقت مردمان دارند میانه ی کوری و بینایی زندگی می کنند، انسان را نه به جزیره که به سکوتش منحصر کند.
« می گویند هر فردی مثل یک جزیره است. ولی این درست نیست. هر فردی مثل یک سکوت است.  بله، یک سکوت. هر کس باید به سکوت خود بچسبد و آن را حفظ کند./ دخمه :ژوزه ساراماگو»
بچه گرگ هایی که شکار را یاد گرفته اند، بر فرض، یا حتا بچه جغد ها یا هر جانور شکارچی دیگری خوب می داند در روشنایی چیزی نصیب شکارچی نمی شود. بهتر است جمله را چنین گفت، هنرمند کسی ست که در تاریکی بنشیند و چیزی قیمتی را بیابد. زمان آدمی را همه چیز فهم کرده، کشانده به سکوت، حالا یادش می دهد همان طور که فهمیده دنیا چیزی را به سرعت نمی بخشد و لحظات سکوت است که آدمی خلق می کند، بفهمد از تاریکی نباید ترسید، باید به تاریکی خو کرد. نه که نفس تاریکی آدم را بخواند، که چیزی هست توی نگاه آدم که از آن بازتاب نور توی چشم های گرگ و جغد و غیره تابنده تر است. این است که مثلن گلشیری وقتی حرف از نبود نور می شود آدم را یاد خواب می اندازد، خواب که برادر مرگ است، مرگی که البته پایان کبوتر نیست.
« وقتی آدم به تاریکی نگاه می کند، به آنجا، می داند که چه چیزها می تواند باشد، اما نمی داند چه ها می گذرد. برای همین است که در تاریکی خیلی خبرهاست. شب هایی که دیر وقت می آمدم می دانستم کنار پنجره نشسته است، توی تاریکی... به تاریکی نگاه می کرده و ... و شاید اصلا در تمام آن مدت فخرالنساء چشم هایش را بسته بوده و یا خواب بوده و... و توی خواب.../ شازده احتجاب: هوشنگ گلشیری»
آدم گاهی فکر می کند، اینجایی که رسیده آخر تمام رسیدن هاست، آخر تمام فهمیدن هاست، آخر تمام سکوت هاست، آخر تمام تاریکی هاست، همین است که دلش می خواد برود سراغ یک چیزی که آخر نباشد، برسد به اول یک چیزی، تجربه ای که اولین باشد، که برای خودش تنها باشد، دلش می خواهد این سکوت و بی زمانی و تاریکی را از نو به جنسی دیگر تجربه کند، خواب کم است، باید از عقد خواب درآید و به حجله ی برادرش برود، شاید همین است که موراکامی یاد آدم را از رخت خواب به رخت مرگ می رساند.
« کارم که تمام می شود و می روم تو رختخواب، همیشه با خودم می گویم کاش از خواب بیدار نشوم.کاش همانطور بخوابم. / پس از تاریکی : هاروکی موراکامی »

زهرا
مرداد سال های خستگی