۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

ارّه


وقتی از شهر دود و ماتیک می آیی کمی با خودت فرق می کنی، خسته ای! نه که تنت خسته باشد ها نه، خستگی توی بدنت نیست. توی چشم هات نیست. این طور نیست که دست هات جان نداشته باشند، نه! نهان شده پشت نگاهت. این طور می شود که حرفهات هم انگار مال این خستگی ست، باید برایت چای ریخت با طعم دارچین، اگر خستگی آنقدری مریضت نکرده باشد که نشود به چایت ادویه اضافه کرد. مشکل اساسی وقتی ست که ...
نمی دانم هنوز هم خسته ای؟ خستگی اما حالا رفته زیر پوست من، چنان خسته ام که با هیچ چای دارچینی خوب نمی شوم. دلم می خواهد چاقوی آشپزخانه را بردارم و یک جایی را زیر گلویم پاره کنم. همان جا که هی یک چیزی ورم می کند و بعد از چشم هام می آید بالا! همان جا را می خواهم پاره کنم. راستش پیش از آن دلم می خواست بروم پیش دکتری چیزی بپرسم دکتر (که لابد مرد هم هست) راهی هست که آدم دیگر زن نباشد که پوستش کلفت شود، که دیگر هی مثل دختر بچه ها اشک نریزد که یک کاری بکند که ...
من که می دانم راهی نیست. فقط شعر نجدی یادم می آید که به خاطر کندن گل سرخ اره آورده اید؟ ما که حتی گل سرخ هم نیستیم. تو که چند بار رفته ای و ترس برت داشته بهتر است از آن ته مانده ی اعتقادت مایه بگذاری و دعا کنی شبی بخوابی و صبح دیگر این تلمبه ی سرخ توی سینه ات نزند. زن های مرده همه شبیه هم هستند. بی روح و جذاب. زن ها وقتی می میرند یک دفعه زنده می شوند. این را توی مرگ تمام زنانی که رفته اند دیده ام. 

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

7805


یک ساعت پیش بود، یکی از دوستان دستش را که مشت کرده بود گرفت جلوی صورت من و پرسید « الان چه احساسی داری؟» و من که کفش نو پایم را می زد گفتم «من که غالبن مضطربم!» حالا که رسیدم خانه و رفتم سری به وبلاگ زدم دیدم طبق روال این روزها خواننده های این وبلاگ رفته اند پست های قدیمی را خوانده اند و من را یاد گذشته انداخته اند. خواستم از همان تریبون مشت گره شده ی رفیقمان بگویم، یادت هست 7805 که گاهی برای من کامنت می گذاشتی؟ چه بلایی به سرت آمد که دیگر نیامدی توی این ویلاگ یا آمدی و چیزی ننوشتی. دلم برای کامنت هایت تنگ شده ممکن است دوباره گاهی سر و کله ات پیدا شود؟
متشکرم.

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

مصاحبه


توی روزهای قبل از دفاع آدم ممکن است مثل یک دیوانه ی تمام عیار با خودش گاهی فکر های چرت و پرت کند، مثلن همین امروز صبح وقتی داشتم یک غذایی سر هم می کردم با خودم گفتم چطوره به چیزی فکر کنم که از دنیای این روزها پرتم کند سمت جایی که کمی استرس هاش کمتر باشند. بعدن گفتم چطوره با خودم مصاحبه کنم.

مثلن بپرسم، عزیزم از کی به ادبیات علاقه مند شدید؟ بعدش فکر کردم نه سوال های کلیشه ای جواب های مسخره ای هم خواهند داشت. ولی یک جای مصاحبه هست که خانم مصاحبه گر(اسم بهتری برایش ندارم) صدایی صاف می کند و رو می کند به من و می پرسد، «عزیزم (چه علاقه ای دارد این خانم به گفتن کلمه ی عزیزم) اگر از بین نویسنده هایی که می شناسید از بین مرده ها و زنده ها می شد که یک نفر را انتخاب کنید و باهاش ازدواج کنید، کی را انتخاب می کردید؟» من که هیچ دست پاچه نشده ام بی آن که به خودم زحمت فکر کردن بدهم نگاهم را می دوزم به سمت راست سقفی که لابد بالای سرمان هست و می گویم «پر واضح است، آلبر کامو» اگر بپرسد چرا، راست توی چشم هاش نگاه می کنم و می گم «چون از وقتی یه دختر بچه ی چهار ساله بودم و عکسش رو روی یه کتاب توی دست بابام دیدم عاشقش شدم. قبل از اون که حتی راست راست از توی عکس روی کتاب یادداشت هاش هر بار که کتاب را می گذارم روی میز زل بزند توی چشم هام و من را یاد این بند از نوشته هاش بیاندازد :{من تو را می فهمم، اما از آن جا به بعدش که می خواهی زندگی ات را بر بنیان این یاس قرار دهی و یا باور کنی که همه چیز به یکسان بی معنی است و پشت نفرتت سنگر بگیری، دیگر با تو موافق نیستم. چون یاس تنها یک احساس است و نه وضعی ابدی. نمی توان در یاس ماند. احساست باید جای خود را به درکی روشن بسپرند.}- یادداشت ها جلد اول از نامه ای به یک نومید» بعدش بر می گردم و می روم سر همان غذایی که دارم سر هم می کنم. آدم دلش نمی خواهد یک نفر مدام کنکاش کند توی زندگی اش و هی بپرسد حالا اگر ... اگر .. اگر.