۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

زیر آسمان کبود (بخش 2 )


 بعد از آن چندان مکالمه ای سر نگرفت، جز آن که یکی دو بار دیگر مرد جوان مخلوط سفارش داد و بعد کمی سرش منگ شد، آنقدری که متوجه نشد، کجای زندگی اش را برای پیش خدمت تعریف کرده و کجا را نه.
 وقتی می رفت، سرش سنگینی خاصی داشت و سرخوش بود، هیچ دلش نمی خواست جای این راحتی را با چرندیات روزمره ی زندگی پر کند. توی ماشین سیگاری آتش کرد ، صندلی اش را عقب داد و چشم ها را بست .
در می زدند انگار، نکند منگی گیجش کرده بود. چشم هاش را که باز کرد هنوز دنیا توی همان حلقه های دود پیش خدمت بود به خیالش. در می زدند یا کسی به شیشه می کوبید. باید یک مخلوط دیگر سفارش بدهد شاید. کسی به شیشه می کوبید، پیش خدمت بود. با دست اشاره می کرد که شیشه را پایین بکشد. مرد بیدار بود و نبود شیشه را پایین کشید. درست نمی شنید که پیش خدمت چه چیزی در گلویش قرقره می کند ولی قبول کرد که به برادرش زنگی بزند و ویلایی اجاره کند. توی همان منگی ها دستگیرش شد سور و ساتی هم توی ویلا به پاست. هنوز گیج خواب و مخلوط بود، پایش فرمان نمی برد که روی گاز فشار بیاورد. موبایلش را روشن کرد، صدای رسیدن پیام چند ثانیه ای بی وقفه پخش شد. بی آن که هیچ کدام را باز کند شماره ی برادر پیش خدمت را گرفت. او با صدایی زنانه جواب داد: « جونم ؟!»
مرد آهسته و زیر لبی گفت: «  سلام آقا...» کمی ریشش را خاراند و بعد ادامه داد: «شما ویلا اجاره میدید؟ »
سیگاری از بسته بیرون کشید و باز در آمد که: « برادرتون ! » سیگارش را گیراند، لختی صبر کرد و گفت: « همون که چشماش آبیه ، تو یه رستوران کار می کنه !» پک دوم را طولانی تر زد. نفسش را کمی نگه داشت و بعد همین طور که دود را بیرون می داد توی دنیای دود آلود خودش جواب داد : « بله همون !» شیشه را پایین کشید و سیگارش را تکاند، پرسید: « بالاخره شما ویلا اجاره میدید؟» باز پکی زد و دستش را روی فرمان ماشین گذاشت جوری که سیگار صاف راست شود رو به آسمان. سر سیگار کمی خاکستر نتکانده مانده بود، جواب داد :«یه خوبشو با سرویس کامل !» کمی رو ترش کرد و بعد گفت « نه آقا از اینا تو دست و بالت نیست که توی فیلم ها می گند...» دستش را از فرمان جدا کرد و انگار با سیگارش لاس بزند پکی زد، دود بی مایه ای را بیرون داد و گفت « بله از هموناش.» خاکستر سیگارش را تکاند، سر تکان داد و خیر شد به سیاهی پشت شیشه جلو گفت: «بله با ژیلا.» چنان سیگار را به مکیدن کشید که انگار لذت تمام دنیا توی این استوانه ی باریک و سفید جا مانده باشد. چشم هاش کمی از دود سیگار سوخته بود شاید که از گوشه ی چشمش آب راه افتاده بود، گفت: « منتظرم همین جا.» و بعد موبایل را خاموش کرد و انداختش روی صندلی کناری. 

 مرد ریزه ای که لباس جین پوشیده بود درِ کنار راننده را باز کرد و توی ماشین نشست . لبخندی زد و فرمان داد: « راه بیفت» . بعد از چند بار دستورِ  پیچیدن به راست وچپ ، سرانجام پشت در یکی از باغ های نسبتن بزرگ آن حوالی دستور ایست داد. او که هیچ شباهتی به پیش خدمت نداشت سیصد هزار تومن گرفت و کلید در حیاط را روی داشبورد رها کرد نگاهی به مرد جوان انداخت، اوقات خوشی برای او آرزو کرد و گفت: «خواهش می کنم ساعت دو بعد از ظهر فردا تخلیه کنید.» دستی روی صورت صاف و بی ریشش کشید و گفت : «هر دوتون.» بعد با چالاکی پیاده شد. چنان سر حال بود که گمانت نمی برد ساعاتی از نیمه شب گذشته است .
مرد که از ماشین پیاده شد هنوز نفسی چاق نکرده بود که باز برادرپیش خدمت ظاهر شد «قابل تمدید هم هست، ویلای دیگه هم داریم با ژیلای دیگه. خواستی زنگ بزن.»
در باغ با همه ی کهنگی خوب روغن کاری شده بود، بی آن که صدایی بدهد باز شد و مرد چند دقیقه بعد داشت در ماشین را می بست و بی کیف و بی چمدان از تاریکی حیاط  به روشنایی ساختمان پناه می برد.
هرچند ساختمان نوسازی نبود، چیدمان مرتبی داشت، فرش های طرح شکارگاه روی پارکت قهوه ای، چوب کاری های سقف و دیوار ها با لوستر های طرح قدیم، تابلو های مینیاتوری از کپی آثار بنام، آدم را یاد خانه های قجری می انداخت. خانه ی قجری که کمی دست کاری شده باشد. که جای زنان چارقدی با آن پیوند ابرو ها زنی خوش پوش و زیبا جایی از خانه که هیچ گمانت نیست به انتظارت نشسته است. 

روی میز پایه کوتاه وسط هال تنگی قدیمی بود که شراب ارغوانی اش هوش از سرش پراند. تعدادش از دستش خارج شد ولی آن قدری پادشاه سبیل کلفت روی لیوان پایه دار را بالا آورد و از جامش نوشید که بی رمق شد و عرقش زد.
دم دم های صبح بود که ژیلا را دید، با چشمهای خواب آلوده و نیمه باز ، موهای بلوند که روی شانه هاش ریخته بود واخرایی لبهاش را پررنگ تر می نمود. لباس تنگ وجگری رنگی تنش بود و روی کاناپه ای چند متر آن طرفتر دراز کشیده بود .
 پرسید : « ساعت چنده ؟»
ژیلا جوا ب داد: «دور  و وَر شیشه»

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

نوشت افزار فروشی شهریار


وقتی نوجوون بودم هر بار گذارم به خیابون استانداری می افتاد، نزدیکی های خیابون هشت بهشت، همونی که همیشه اسمش هشت بهشت بوده و منتهی میشه به باغ هشت بهشت نه این خیابون درازی که هیچ خاطره ی خوشی ازش ندارم، یه فروشگاهی بود که شاید هنوزم هست، نوشت افزار فروشی به اسم شهریار. عجیب من رو می گرفت جوری که دوست داشتم ساعت ها وقتم رو باهاش بگذرونم. اول چند دقیقه ای بی حرکت جلوی ویترین مغازه بایستم و تماشا کنم. و بعد وقتی وارد شدم، مداد ها و خودکارهای جدید رو برررسی کنم ، ادوات رسم و نقشه کشی رو که هیچ ازشون سر در نمی آوردم و فقط گاهی دیده بودم که بابام از بعضی شون استفاده می کنه. بعد سمت کاغذ ها و دفتر ها برم که همه خیلی زیبا بودند. انگار وارد یک فروشگاه نوشت افزار اروپایی شده باشی انگلسی مثلن همه چیز مرتب و درست همون جایی که باید باشه با ترتیبی مشخص و منظم که کار تورو در تماشای این فروختنی های زیبا ساده تر می کرد. 
بین همه ی چیزهایی که توی فروشگاه شهریار بود یک چیز بود که من هر چند دقیقه یک بار مادامی که توی مغازه بودم بر می گشتم و تماشاش می کردم، خودم رو تصور می کردم که دارم باهاش کار می کنم . صدای فشرده شدن دکمه هاش توی گوش ذهنم می پیچید تق تق تق  ولی هیچ منطقی حاکم نبود که مثلن از کسی خواهش کنم اون وسیله ی رویایی رو برام بخره. 
ماشین تحریری نقره ای رنگ، با دکمه های سیاه، کمی از ماشین تحریر های معمولی بزرگ تر بود و شاید همین بود که جذبه اش رو بیشتر می کرد. اون سال ها مدام با خودم می گفتم اگر روزی نویسنده شدم، ولو پول کمی داشته باشم حتمن ماشین تحریری برای خودم می خرم. 
حالا زمان گذشته، من نویسنده نشدم، و جای ماشین تحریر یک لپ تاپ نقره ای دارم که به چشم بعضی زیبا می آید ولی هر بار می خوام پشتش بشینم و یک متن برقی بنویسم، یاد روزهایی می افتم که توی رویاهام من خانم نویسنده ای خوش لباس بودم که در عصرهای پاییزی داستان های غم انگیز می نویسد. رویاهای محقق نشده ی من اونقدر زیادند که نمی تونم تنهایی بشمارمشون. 

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

روز آخر دنیا !


ساعت ده و سی دقیقه امروز صبح من جلوی پیش خوان بخش قلب بیمارستان ایستاده ام تا پرستار معرفی نامه ی دکتر اورژانس را که البته از من خواسته بود دو هفته قبل ببرم پیش دکتر فوق تخصص، به دکتر نشان بدهد و دکتر خبر بدهد که آیا باید امروز من رو ببینه یا نه! مینا و محسن در همین ساعت در حال فرار از پله های کتاب خانه به سمت کمپس، چرا که صدای آژیر آتش نشانی می گوید جایی از کتاب خانه آتش گرفته، توی مسیر راه به مرد ایرانی میان سالی که روزها سر میزی نزدیک به ما درس می خواند و تز می نویسد هم می گویند چرا همه وسایلش را بر نداشته در حالی که آن ها همه وسایل شان را از کتاب خانه جمع و جور کرده اند. وقتی به محوطه می رسند، صالح هم کلاسی فلسطینی من که پسر بسیار مهربانی هم هست به آن ها می گوید جای نگرانی نیست و این فقط مانور آتش نشانی ست.

ساعت چهار و سی دقیقه امروز بعد از ظهر، من و رعنا در حال پر کردن فرمی که قرار است ریپرت گم شدن کیف پول رعنا باشد جایی نزدیک رستوران سند باد یا توی خود رستوران سند باد. مسئول سکیوریتی می آید و به رعنا می گوید توی کوآلا لامپور آدم ها خیلی بد جنس هستند و چون رعنا به قول او خیلی "اسمال" است باید خیلی حواسش را جمع کند و باز کیف می کند که رعنا هم سن و سال پسرش هست و باز می گوید « هر فیس ایز وری اسمال» که البته منظورش این است که « شی لوکز وری یانگ » من هم نوشتم کیف حاوی انواع و اقسام کارت ها بوده.

ساعت یازده و سی دقیقه امشب، من و مینا و رعنا داریم آجیل می خوریم و جهان دارد کوچه لره سوسپمیشن را می زند. کیف رعنا پیدا شده البته اگر بشود گفت از اولش گم شده بوده، دکتر به من گفته بچه برو رد کارت تا سیزده جون هم هیچ دلم نمی خواد ببینمت فقط حرص نخور، و وسایل مینا هم توی آتش فرضی نسوخته اند. فقط چیزی که هست: ما مدام تعریف می کنیم که امروز عصر من توی ایستگاه اتوبوس پشت کتاب خانه یک چتر سبز را روی صندلی توی ایستگاه نشان داده ام که یه بنده خدایی چترش رو جا گذاشته آخی و بعد رعنا تقریبن فریاد زده که اون من بودم و چند دقیقه بعد یک دختر چینی رو به رعنا کرده در حالی که معلومه ما رو دنبال کرده بوده تا چیزی به ما بدهد می گوید « میس، میس یور مانی» و بعد یک رینگیتی را تعارف رعنا می کند. و دنیا هنوز کم و کان در گیر و دار روز آخر خودش است.  

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

زیر آسمان کبود (بخش 1)


در ماشین را که باز کرد رطوبت دوید روی صورتش، نگاهی به اطراف انداخت و راهش را کشید سمت ساندوچی دود کشیده ای که سر درش بزرگ نوشته بودند فست فود ساحل. مغازه کم نور بود و جان می داد برای عشاق تازه کار.
 نشست روی یکی از صندلی های پایه بلند پشت پیش خوان، عجله ای برای سفارش غذا نداشت، شنید که چند نفر بلند بلند می خندند، کلمه ها توی همدیگر غرق می شدند، نمی شد فهمید حرف حسابشان چیست، انگار از چیزی مست بودند. یکی شان همین طور که نزدیک تر می شد گفت :« منو بدم خدمتتون ؟» مرد رو گرداند سمت صدا، زل زد توی صورت به اصطلاح پیش خدمت، سر تا پایش را برانداز کرد و جوری که به سختی می شد صدایش را شنید گفت :«یه نوشیندنی خنک فعلن، بعدش منو»
لب های پیش خدمت کش آمدند و از هم باز شدند، بی آن که بخواهد یا دلیلی داشته باشد خندید، از آن خنده های بعد از گرم شدن سر و خنده انگار برایش حکم قاشقی را داشت که بزنند پس سر یک انار که دانه هاش بریزد بیرون، دندان های زرد با فاصله اش می خواستند از دهانش بپرند بیرون . گفت: « نوشابه ، آب پرتقال، دلستر آناناس ، دلستر لیمو ، دلستر هلو..؟» قصد داشت ادامه بدهد که مرد جوان پرسید « یه چیز بهتر ندارید؟»
پیش خدمت باز افتاد به خنده، مرد کمی سرش را عقب کشید انگار ترسیده باشد که دندان های پیش خدمت بپرند به سر و صورتش. خندیدنش کمی آرام گرفت بعد انگار چیزی ته حلقش غرغره کند در آمد که: « چرا داریم، خوبشم داریم... عرق مرد پاش ریخته!» دست کرد توی جیبش و یک بسته سیگار اسه درآورد، درش را که باز می کرد ادامه داد: «میارم خدمتتون ، فقط مجبورم مخلوط بیارم» سیگار را بیرون کشید و آتش کرد، چنان پک زد که انگار جهان را توی حلقش را می کشد. دودش را بیرون داد و راهی شد، دور تر شده بود که دستش را بالا کرد و داد زد: «چون ممکنه دردسر بشه!» و بعد باز جهان را توی حلقش کشید که به بازدمی باز بیافریندش.  
مرد به نقاشی های رنگ و رو رفته روی دیوار خیره شده بود، رنگ ها بی اسلوب و ترتیب روی هم ریخته شده بودند، انگار نقاشی ها از روز اول توی این ساندویچی تاریک نصب نبودند که این طور رنگ از رویشان پریده یا شاید ساندویچی از اولش چنان تاریک نبوده. 
 دختر جوانی لیوانی از مخلوطی کم رنگ روی پیشخوان قرار داد و منو را کنار لیوان لیزاند؛ چند ثانیه بعد با صدای آرام و پرکرشمه ای گفت: « دستور بفرمایید .» مرد بی آنکه سرش را بلند کند ، انگشتش را گذاشت روی اولین غذا، بعد نوک نی زرد رنگ توی لیوان را مک زد تا نوشیدنی راه گلویش را پیدا کند. چشم هاش را بست و بی آنکه رویش را برگرداند و یا لبش را از نی جدا کند لیوان را خالی کرد. آه و ناله ای ته لیوان می گفت که دیگر مخلوطی در کار نیست.
 باز صدای پیش خدمت اولی توی سالن پیچید،  چنان کبکش خروس می خواند نه انگار که توی مملکت مسلمین عرق سگی رفته باشد بالا! بشقاب غذا را روی پیشخوان سُرداد و با ادا و اصول سر آشپزهای ایتالیایی قری داد و دور شد.
همین که مرد شروع کرد به خوردن ماکارونی اش، گرمای دستی روی کمرش نشست. کسی نوازشش می کرد انگار که گربه ای را ناز کنند. پیش خدمت که چشم هاش را مثل زن های کاباره های قدیم تنگ کرده بود ادا و عشوه ای آمد و لبهاش مثل دو جنسه ها روی هم لغزیدند که بپرسد: «بازم نوشیدنی میل دارید ؟»
مرد بی آنکه رویش را بر گرداند گفت : « بله، اگه ممکنه !»
درگیر آخرین رشته های ماکارونی بود که پیش خدمت با لیوانی مخلوط سر رسید. لیوان پر را کنار لیوان قبلی گذاشت و دستش دراز کرد سمت  لیوان خالی، زل زد به چشمهای مشتری آرامی که رو به رویش نشسته بود و پرسید : «مسافری ؟»
 مرد سری تکان داد و گفت :«اوهوم» و چشم از چشمهای کم رنگ پیش خدمت بر نداشت. پیش خدمت باز نیشش باز شد و رگه های خاکستری چشمش برقی زد و باز پرسید : « هتل رزرو کردی ؟»
 مرد جوان آخرین رشته جویده شده اش را فرو داد، مخلوطش را نزدیک کشید، کمی از سر نی مکید و بی آنکه نگاه از نگاهش بکشد گفت :« نه!» پیش خدمت لیوان خالی را توی سینی روی پیشخوان گذاشت،  آرام روی صندلی پایه بلند کناری نشست انگار زنی ترکه ای خودش را روی صندلی رها کرده باشد.  از جیب شلوارش کارت ویزیتی بیرون کشید و گفت :«این کارت داداش منه ... ویلا اجاره می ده.»  کارت را روی پیشخوان گذاشت .
 مرد کارت را برانداز کرد و بعد آن را توی کیف پولش جا داد.


۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

کسی چه می دونه!


می شه این سوال را پرسید که آیا یک هفته مانده به یک نقطه عطف در زندگی بشریت؟
اون قدر این حرف بزرگه که پرسیدنش و فکر کردن راجع بهش دور از ذهنه! مگه می شه دنیا به این سادگی ها به هم بریزه، این رو هر بار که کسی راجع به بیست و یکم گفته در جواب گفتم. اولین بار مستر لیم حرفش رو پیش کشید، تکنسین چینی و لامذهب آزمایشگاه. وقتی می گویم لا مذهب یعنی خودش گفته دینی ندارد و باز هم خودش گفته اینها که می گوید توی کتاب نستراداموس هم آمده یا مثلن توی فلان کتاب هم نوشته و هی اسم ردیف کرد پشت سر هم که فلانی توی کتاب فلان گفته وقتی بسار جرم آسمانی می خواهد رد شود اون طور می شود. چند ماه پیش بود که این حرفها رو می زد. قبلش از ضعف چشم و کاهش شنوایی اش گفته بود و من که اصلن به قول عذرا به کتفم هم نبود که دنیا می خواهد چه بشود چندان گوش نمی دادم که توجیه علمی و تاریخی مستر لیم چیه. فقط پرسیدم «آر یو شور؟» و او هم تصدیق کرد و پرسید«سو وات دو یو وانت تو دو؟» مکثی کردم و یک چیزی سر هم کردم و توی جوابش گفتم. راستش رو هم گفته بودم. .واقعن اگه هفته آینده دنیا به آخر برسه این همه استرس رو برای چی باید تحمل می کردم. پولی که برای ثبت نام این ترم داده بودم رو بر می داشتم و می رفتم مسافرت.
ای کاش مثلن یک جورهایی دنیا قبل از تمام شدنش مثل وقتی که امتحان های مهم می خواهد تمام شود یک نفر اعلام می کرد مثلن یک ماه دیگه مونده تا مردم فکرها شون رو کنن شاید خورده حسابی با دنیا دارند.
جمعه آینده پایان تقویم مایاها و البته شب یلداست. 

پانویس: خدایا اگه هفته آینده اتفاق خارق العاده ای افتاد این رو بخون چون ما ممکنه اینترنت نداشته باشیم : «ولی من سوالم از شما اینه که خدای عزیز چی می شد صبر می کردی من دفاع کنم بعدش کار دنیا را یه سره می کردی؟ چی می شد یه روز معمولی به ما می دادی بعدش دکمه ریست رو می زدی؟ خودت می دونی که چه آرزو ها که نداشتم آخه خودت رو خوش می اومد؟ با این اوصاف، با وجود این که این رسمش نیست ولی بالا غیرتن ما رو یادت نره! »

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

East of Malaysia


مردمان آن جا توی بوی ماهی شور و باقی جانوران دریایی مدفون شده بودند و مدام ما را با انگشت نشان می دادند، نمی دانم لباس های  من بود که مردم را ترغیب می کرد با چشم هاشان ما را دنبال کنند یا چیز دیگری که ما نمی دانستیم و هر چه می گشتیم نمی فهمیدیم. کوتا کینا بالو چندان جای دلپذیری نبود از آسمانش آتش می بارید انگار نمی شد توی روز گشتی توی طبیعت زد، ولی دم دم های غروب که ما خودمان را آماده می کردیم و می زدیم بیرون نسیم خوبی می وزید.
گاهی فکر می کردم که جبر جغرافیایی چطور آدم های یک خطه را به خاک سیاه می نشاند و چطور یک خطه ی دیگر را سرافراز می کند بی آن که دستی در این جغرافیا داشته باشند. یک روز به دنیا می آیند و محکوم اند تا دنیا دنیا ست متعلق به خاکی باشند که محل تولدشان است. آدم های خوش شانس توی کشور های خوب به دنیا می آیند، خوشگل می شوند، با فرهنگ می شوند و آدم هایی که از این خوش شانسی جغرافیایی- ژنتیکی بی بهره اند توی جاهای پرت و دور افتاده به دنیا می آیند با پوست هایی تیره، با چهره هایی که حتی وقتی برای روسپی گری آماده شده اند جذابیتی ندارند.
توی این روزهای گرم که ما به گفت و گو و تماشای فیلم و خوردن چیپس گذراندیم و شب هایی که گاهی به قدم زدن و تماشای مردم و چند و چون زندگی شان، مدام به این فکر می کردم که آدم ها چقدر در برابر چیزی که برایشان رقم می خورد ناتوان هستند.
علیرغم این که این سفر شاید چنان نبود که ما انتظارش را داشتیم علیرغم هزینه هایی که به ما تحمیل شد، چنان خاطره انگیز بود که شاید هرگز فراموشش نکنیم. داشتن یک همسفر خوب جهنم را به آدم بهشت می کند.