۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

ساکسیفون


عصرها ساکسیفونم را بر می دارم و می روم توی بالکن، صبح ها هم. آن قدر ساکسیفون می زنم که بریزد بیرون این همه غصه ی خوب بار نیامده غم ها را تصور می کنم که مثل حباب هایی که وجود ندارند از دهانه ساکسیفون باد می شوند و با باد  می روند و کمی بعد می ترکند و من جایی ته دلم هوار می شود پایین و بعد یک آرامشی که انگار کسی تا به حال تجربه اش نکرده باشد می نشیند جای آن هوار؛ مثل اسبی سرکش که آرام گرفته باشد.
اما من اصلن ساکسیفون ندارم، حتی دستم هم به یک ساکسیفون واقعی نخورده نمی دانم چقدر باید نفس داشت که بشود یک ساکسیفون را نواخت؛ قدر کسی که به زور نود ثانیه را زیر آب می مانده بی آن که خفه شود کافی ست؟ می شود که آدم با این نفس از شر همه ی غصه های به بار نشسته اش راها شود؟