۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

فقط کمی دوره می کنیم


وقتی می شود که بنشینم و از چیزی بنویسم یعنی یک جورهایی آنقدری مرده که بشود باز توی ذهن زنده اش کرد، چیزی که حی و حاضر است را نمی توانم بازخلق کنم.
دیروز حرف یک داستان نیمه تمام بود، دیشب نشستم یک بند رویش کار کردم، حالا تمام شده، حالا چیزی خلق شده بی خطی که ربط داشته باشد به دنیای واقعی ما که می شود دست کشید و حسش کرد. یک چیزی خلق شده که وقتی می خوانی اش اگر مثلن بخندی یا پایش گریه کنی برای کسی توی دنیای واقعی نیست برای یک کسی ست یا یک چیزی ست که فقط از ذهن من بیرون جسته یک جور منحصر به فرد بودن توی آن ها موج می زند. حالا می شود کمی با دل پیچه ی این روزها کنار آمد.

« آدم دور که می شود راه حنجره اش باز می شود، دلش می آید حرف بزند، دلش می آید حرفهاش را برای کسی که فکر می کند محرم است بگوید، بگوید که یک بار عاشق شده که توی عشق جا مانده، کسی جاش گذاشته، کسی رهاش کرده و حالا هنوز جایی ته قلبش مال همان کسی است که جاش گذاشته هنوز می ترسد اگر کسی را بیشتر دوست بدارد نکند حضرت عشق بلرزد نکند دیگر در دلش خانه نکند. گفتی، تو هر چه که باید گفتی، توی جاده ای دراز که ما را در خودش می کشید تو حرفهات را زدی، و من که سیر چراغ های کنار جاده را دنبال نمی کردم، میان موسیقی و حرف های تو کلامت را انتخاب کردم، که بشنوم که بعضی چیزها انگار فقط یک بار در دنیا گفته می شوند. »
از داستان «فقط کمی دوره می کنیم»