۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

واقعیت


بیش از یک سال است که تنها زندگی می کنم و این تنهایی برای آدمی نیاز است. این ترک وطن و دوری گزینی و سرگرمی به دانشگاه کمی آدم را به خودش می رساند به آن خودی که چندی انگار دور افتاده بوده. یک خود با تمام عصیان های نا کرده و کرده خودی به پهنه ی هستی و زیستی.
بنا بود این جور متن ها را توی یک دفتر چهار خانه بنویسم، برای خودم نه که دیگری. اگر این را می خوانی باید بگویم مدتی است چیزی ننوشته ام ننوشتم چون حس کردم نباید بنویسم همان خلوت کردن زندگی، شاید. البته آدم زندگی اش هیچ وقت خلوت نمی شود یعنی تا آنجا که ذهنش پر است از هیاهو زندگی اش چطور باید خلوت شود.
کاش یک نفر برای من قهوه ی ترک می آورد، یا من را می برد می نشاند توی یک کافه که هنوز نشانی اش را نمی دانم. دلم هوای یک عصر زمستانی را کرده توی شهری که هیچ کس را آن جا نمی شناسم من راه بروم توی خیابانی که بار اول است پاهام روی سنگ فرشش گام بر می دارد-وقتی تیانجین بودم چنین حسی داشتم، یک خیابان که برای سکنه اش ساده و تکراری بود برای من هیجان آور و تازه بود و من مدام فکر می کردم خیابان های تکراری زندگی من برای چند نفر آیا جدید و جذاب هستند؟-  هر فصلی یک بویی دارد، زمستان ها هم برای من بوی کسی را دارند، به خیلی دورها بر میگردد ولی بو ها شاید دقیق و درست نمانند ولی یک جوری ته ذهن آدم می نشینند انگار. قهوه ی ترکی در کار نیست. اینجا هم هیچ وقت زمستان نمی شود!
واقعیت را باید همین طور لخت و عریان پذیرفت. یک جوری رفت سر وقت حقیقت که انگار هیچ عین خیالت هم نیست. روش من این است، خوب است یا بد همین است که هست. پذیرش جهان پیرامونی همان گونه که هست.
اگر اختیار این خانه به خودم بود، اگر آن مرد جوان چینی صاحب خانه نبود، دیوارها را قهوه ای می زدم، سقف را قهوه ای روشن، این پنکه های سقفی لعنتی که من را فقط یاد آن صحنه ی فیلم «گود شفرد» می اندازند و مدام پرده ها را به باد می دهند می کندم جایش دو تا پنکه معمولی می گذاشتم روی زمین و دو تا لوستر کرم قهوه ای آویزان می کردم آن بالا. ما که هیچ وقت تلویزیون نمی بینیم این تلویزیون را هم می انداختم یک کنج و گوشه ای چه می دانم؟! می رفتم سمساری مالزی می فروختم-یک جایی هست توی فیس بوک که بچه ها چیزهایشان را می برند می فروشند- این تلویزیون هم چیز ماست می شود فروختش. مبل ها را هم یک جوری که چیدنشان قانونی نداشته باشد در هم و برهم توی هال جا گیر می کردم. حالا برای خودم قهوه ی ترک می آوردم. خوردن قهوه ی ترک مراتب دارد همین جور نمی شود، باید همه چیزمان به همه چیزمان بیاید. راستی یادم رفت. عکس این ماهی های سرخ و سفید که چپ و راست به دیوار زده اند را هم حتمی عوض می کردم می سپردم مینا یه چند تایی قاب عکس از همان ها که به دیوار اتاق خودم هست برایم بفرستد.

ولی واقعیت را باید همین جوری پذیرفت، این خانه را هم.

حالا کسی قهوه ی ترک می خورد برایش بیاورم؟  

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

جهان،
در التهاب یک شمع می سوزد
و ما بی درنگ، بی نور و بی صدا
زمان را زیر بازوان یکدیگر
نفس می کشیم.
ماه،
تاوان ناله های نارسی ست
که از آسمان آویزان شده اند.
باز،
سازت را بنشان روی پاهات
چنگ بزن،
پرناله ترین بی عاشقانه های دنیا را
من هیچ کدام را به خاطر نخواهم سپرد.


زهرا میرباقری 7 آوریل 2012