۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

از آقای جدی بپرسید ... (بخش نخست)


بخش نخست : با آقای جدی آشنا شوید 

آقای جدی، کوآلای کلاه به سری است که راه درازی را تا خانه ی من آمده. اولش آدم می ماند از این همه راهی که آمده، به قول کسی که برایم فرستادش، تقریبا نصف کره ی زمین را طی کرده تا ایران رفته و بعد تا خانه ی من آمده. راه بسیار درازی است. مدام فکر می کردم آقای جدی که دو تا چوب پنبه به کلاهش آویزان است و یک لبخند کم رنگ روی لبهاش، خیلی کم رنگ از آن هاش که مخصوص فیلسوف ها و همه چیز دان هاست، چیزی هم توی چنته دارد یا فقط ادای همه چیز دان ها را درمی آورد. تا این که دیشب سر نطقش باز شد و کمی با هم اختلاط کردیم.
داشتم با خودم فکر می کردم، چطور باید درباره رفتار انسان ها قضاوت کرد، معیار سنجشی هست؟ نمی دانم صدایم بلند بود موقع فکر کردن یا چه که دیدم آقای جدی بیدار شده و با آن چشم های درشت زل زده توی چشم های من، پرسید« تو اپیکور رو می شناسی؟» من بهت زده از این که آقای جدی حرف هم می زند گفتم«بله چطور مگه؟»  گفت «نظرت راجع به نظریه ی اخلاقیش چیه؟» من با ناباوری از این که می شود توی مسائل فسلفی هم طرف حساب یک خرس نیم وجبی بود گفتم« خیلی باهاش حال نمی کنم.» همان لبخند کم رنگش هم از صورتش رنگ باخت در آمد که«ادبیاتت اصلن شبیه آدمهایی نیست که چیزی از فلسفه حالیشون می شه، برای حرفی که می زنی دلیل بیار.» توی دلم گفتم باز خدا رو شکر که گفت دلیل نگفت برهان. درآمد «که اتفاقا می خواستم بگم برهان گفتم جا می خوری» کمی چشمهام را مالیدم، ساعت از دو شب گذشته بود، گفتم«خب،... اون معتقده که احساس­ها، معیار همه داوری­ها و  قضاوت­هامون هستن، ولی خودشون رو به هیچ نحو نمی­تونیم ارزیابی کنیم، می گه که هرچی که به شکل احساس دربیاد، حقیقی و واقعیه، و خود  احساس یه مسئله ی ذهنی و  درونی نیس، یه کیفیته که باهاش واقعیت برای ما، حضور و وجودپیدا می کنه. بعدشم اپیکور معتقده که با از بین رفتن جسم روح هم از بین می ره.» انگار کمی راضی اش کرده باشم، زد سر شانه ام و گفت «آ باریک الله، خب راجع به نظریه ی اخلاقیش چی می دونی؟» گفتم« خیلی کم، می دونم که معتقده باید کاری کرد که میزان لذات ایستا رو افزایش بدیم..» حرفم را قطع کرد،
-لذات ایستا رو تعریف کن، وقتی داری راجع به چیزی حرف می زنی نباید گنگ گویی کنی.
پرسیدم، «این چیزا رو از کجا می دونی تو؟» کمی لبه کلاهش را بالا داد و گفت« خب تعریف لذات ایستا...» دست به کلاه، نگاهش توی نگاهم گره خورده بود ترسیده بودم، مثل شاگردی که از استادش، به خصوص وقتی شاگرد خوب درس نخوانده باشد. کمی سرم را  خاراندم و گفتم «لذات ایستا ، لذاتی هستند که بیشتر از عدم رنج و درد ناشی می شند یعنی لذت ناشی از نبودن رنج، لذاتی که ذاتن از آرامش و ثبات توی زندگی به دست می یان ولی لذات فعال ، اونایی ان که با حس بیشتر و ارتباط بیشتر با محسوسات بدست می یان، البته این رو هم بگم، برای اپیکور لذات روحی از لذات جسمی مهم تره ولی نه این که لذات جسمی مهم نباشن.»
 چشمکی زد «مثلن؟» کمی فکر کردم، هنوز ذهنم درگیر این بود که این خرس با این پاپیون قرمز و کلاه کابوی چطور باید اپیکور را بشناسد، درآمد که «درگیر این پاپیون قرمز نباش!»
گفتم« ذهنم درگیره خب!» با همان لحن ویژه ی آقای جدی سوال قبلی اش را تکرار کرد«مثلن؟»
-مثلن، این که ... برای رسیدن به لذات ایستا باید فرد خودش رو درگیر مسائلی نکنه که آرامشش رو به هم می ریزه، در مقابلش لذات فعال یا اکتیو چیزهایی هستن مثل ثروت که خودشون ممکنه عدم آرامش یا رنج رو به همراه داشته باشن.
راضی شده بود، یا امیدوار نمی دانم. گفت«خب نتیجه؟»
-خب نتیجه این که نظریه اخلاقی اپیکور می گه باید یه کار کنیم که رنج کمتر و لذت بیشتر داشته باشیم.
-چه جوری لذتی؟
-لذت ایستا دیگه حاجی.
کمی لبخندش بازتر شد، گفت« حاجی رو خوب اومدی.» ابروهاش را بالا انداخت و ادامه داد«خب نتیجه اصلی؟»
مانده بودم، واقعا نمی دانستم منظورش از نتیجه اصلی چیست، خیلی افت دارد آدم جلوی یک کوآلای سی سانتی کم بیاورد، هنوز هم نگفته این ها را از کجا یاد گرفته. همین که آمدم شقیقه ام را بخارانم و استیل آدم هایی که دارند فکر می کنند را به خودم بگیرم، گفت« نتیجه ی مهم نظریه ی اخلاقی اپیکور انزوا طلبیه. توصیه می کنه که بهتره به یه عده از دوستای وفادار و مطمئن  اکتفا کنیم و روابطمون رو با بقیه کم کنیم، حتی اگه به قیمت ساده زیستی و دور موندن از قدرت و مکنت تموم بشه.»
پرسیدم«به نظرت کار درستیه؟»
-این سوالیه که من باید از تو بپرسم که گفتی حال نمی کنی با نظریه اپیکور.
-گفتم من حال نمی کنم چون توی نظریه اپیکور، صحیح و غلط بودن عمل رو مجاریتی جامعه تعیین می کنه.
اخم کرد و پرسید«چی چیه جامعه؟»
-منظورم توافق جمعی روی یک عمله، یعنی این جامعه است که کاری رو خوب یا بد می دونه.
-حالا بهتر شد، حالا حرف حساب تو چیه؟
-من می گم این حرف رو می شه، به چالش کشید.
-چطوری؟
کمی جا به جا شدم، بالش رو پشت کمرم صاف کردم و گفتم« ببین، توی نظریه ی اپیکور عملی اخلاقی محسوب می شه که موجب سعادت دنیوی بشه، با توجه به این که اپیکوری ها می گن با از بین رفتن جسم همه چیز رَتَ تو...، پس باید کاری کرد که توی این دنیا سعادت مند بشیم. سوال من اینجاس که تکلیف بسیاری از افرادی که بر سر ارزش های اخلاقی آرامششون رو از دست دادن و رنج کشیدن چی می شه؟ »
کلاهش را برداشت و کمی خودش را باد زد، «مثلا کیا؟»  
-مثلن خیلی از کسایی که بر سر اعتقادشون شکنجه شدن، همین گالیله، حلاج خودمون.
-حلاج مال شما شد؟
-حالا.
کلاهش را دوباره گذاشت روی سرش و پرسید« حرف آخرت چیه؟ خوابم میاد.»
گفتم« خب به نظر من بد نیست نظریه های اخلاقی دیگه رو هم بررسی کنیم.»
آقای جدی که چشم هاش قرمز شده بودند، کلاهش را روی سرش سفت کرد و گفت «موافقم، به شرطی که دیگه مثل آدم های بی سواد از روی شیکم حرف نزنی، در واقع می شه گفت من هنوز راجع به اپیکور حرف دارم.» پرسیدم« فارسی رو از کی یاد گرفتی»
-از همونی که منو برات فرستاده.
گفتم «پر واضحه حاجی، پرواضحه.»
دستش را گذاشت زیر سرش و پیش از آن که خوابش ببرد گفت« حاجی رو خوب اومدی،حاجی.»
خوابش برد و من هنوز ذهنم در گیر این است که یک کوآلا چطور می تواند این همه فلسفه بداند؟  

زهرا میرباقری 
16 دسامبر 2011