۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

اخرایی

دو آه دیگر مانده
تا برگ های زرد اقاقی  
مانده تا من
و حسرت این برگ های اخرایی.
شاید کسی
 یک چمدان پائیز برایم بیاورد.
و من زیر این ایوان
با برگ های خشک نم کشیده
خواهم رقصید،
برای خاطر خودم
و مردمانی
که هرگز خزان را ندیده اند.

زهرا میرباقری 
30 آگوست 2011
 

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

...


شعر کجا زاده شود
وقتی نُتی از این باد زنگ روان نمی شود؟
کلمه ها سوار کدام آوا شوند
وقتی هیچ نسیمی 
مسافر این پنجره نیست؟

زهرا میرباقری
«28 آگوست 2011»

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

نقش جهان

دیشب همین طور که حرف می زدیم بی مقدمه حسرت یک چیز به دلم ماند به هانیه که خنده توی چشم هاش مانده بود گفتم، کاشکی یه بار دیگه رفته بودم میدون. هانیه و سولماز خندیدند، به این که شاید میدون دیگه میدونه یه بار که می ری انگار صد بار رفتی. ولی برای کسی که اصفهان جزئی از زندگیش باشد نقش جهان خانه ایست که هیچ وقت نمی شود از آن دل کند. مگر می شود آن دالان های تو در تو را به همین سادگی گذاشت و رفت؟ می شود آن صدای وهم ناک مانده زیر سقف های سوراخ دار را فراموش کرد؟ می شود حسرت یک بار دیگر روی تخت توی تیمچه پشت میدان نشست را نخورد؟ می شود نرفت و توی گودی دیوارهاش قایم نشد؟
برای من حداقل، نقش جهان یک اثر تاریخی نیست، جزئی از زندگیست. زندگی که شاید بارها طعمش را چشیده باشی. زندگی که گاهی از آب فواره هاش می پاشد روی صورتت. که می شود توی سیبه های قدیمی پشت میدان سراغش را از کارگرهای روزمزد گرفت. نقش جهان را نباید دید باید زیست. میان صدای موذنی که خدا را یادت می آورد.   

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

سوغات


برایتان سوغات یک چمدان اندوه آورده ام
با لباسی از شعرهایی که 
وقتی برای باز خواندنشان نمانده نبود
اگر به تن کردید
به جای ما نفس بکشید
و در پله های تاریک بدوید
تا نفس تان به شماره بیفتد
برایتان سوغات یک کوله بار درد آورده ام
و یک روسری از جنس ملال
با باد هایی که میان موهایمان نوزید
اگر به تن کردید
دستی برای هلال ماه تکان دهید
و به جای ما اشک هایتان را پاک کنید
برایتان سوغات یک دسته حرف نا گفته آورده ام
با هزاران هزار لبخند که در گلو مرده اند
برایتان سوغات بغض های فرو خورده آورده ام
با نشان راه هایی که نرفته ایم

من از جاده ابریشم آمده ام
حریر تنهایی آورده ام
کسی نمی خواهد؟

زهرا میرباقری
«22  آگوست 2011 »

از اینجا بشنوید.


۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

هبوط

حالا که دارم این پست را می نویسم اشک روی گونه هام سر می خورد. بارها نوشتم و پاک کردم و باز نوشتم، ما در انتظار باران امشب نشسته ایم و باد زنگ من بعد از چند شب امشب باز هم برای من چیزی می نوازد، چیزی از جنس حرف های نا تمام، چیزی که سخت می شود تفسیرش کرد، صدای آن ساز سه گوش را می دهد.
چمدان من در انتظار رفتن مانده، راست می گفت سولماز خیلی زود گذشت مثل برق و باد یا حتی سریع تر.
آدم به خودش بر می گردد، به دوست داشتنی هاش، به خاطره ها، به خیلی چیزها.
حالا باز باید توی هواپیما یک گوشه کز کرد و هی به ساعت زل زد، گاهی ابرهای توی آسمان را دید و ابر بازی کرد.

به آسمان می روم
اما تو هنوز
توی هزار توی ذهن من
استوار ایستاده ای
با همان لبخند کج
و آغوشی که می خواهم
در آن هبوط کنم.


زهرا میرباقری

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

قفس

(برای شنیدن ترانه اینجا کلیک کنید)

پیام دلدار را می آورد
عشقی که در سرم وزیدن می گیرد:
-         برگرد قیمتی ام
-         که این جدایی با دوری ات دراز تر

ذهنم به خیال تو بی تاب است
و چه دلپذیر خیالی ست
او بر فراز عمارتی بلند پدیدار می شود
و هجا هایی بیگانه می سراید.

عشق من بازگرد
سرمایه ام
دوستت دارم حتی اگر بهترینِ دنیا نباشی

آه شب
ای چشم من  
تنها همین

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

برایت

نمی شود که ذهنم را پر کنی

و من شعری برایت بنویسم

لختی آرامم بگذار

تو را خواهم سرود .


زهرا میرباقری