۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

برخورد


دیشب همین طور که داشتیم چای می خوردیم رعنا از من پرسید چی می شه که هرجا می ریم آدم ها بیشتر با تو ارتباط برقرار می کنند در حالی که دوتایی یه جایی رفتیم که برامون جدیده؟ مثلا اون خانم آرایشگر و یا فلان دانشجو یا همسایه ها یا ...
جواب دادن به همچین سوالی واقعا سخته ولی همین طور که داشتم وب گردی می کردم برخوردم به یک قسمت از جزوه تدین تعقلی مصطفی ملکیان که بد نیست اینجا بنویسمش، البته مطالعه این مبحث به طور کامل مسلما اطلاعات بیشتری به ما خواهد داد و به طور کلی استرانگلی ریکامندِد
 «  در مواجهه با هر انسانی سه چیز را از ذهن و ضمیر خودتان دفع کنید:
اول اینکه وقتی با یک انسانی مواجه می‌شوید، بتوانید گذشته او را فراموش کنید؛ اکثر ما که نمی‌توانیم با همه‌ی انسان‌ها داد و ستد عاطفی مناسب داشته باشیم، برای این است که نمی‌توانیم گذشته‌ی انسانی را که مخاطب ما است و با او مواجه هستیم، پیش چشم نیاوریم.
وقتی گذشته را پیش چشم آوردیم، آن وقت تا آنجا پیش می‌رویم که می‌گوییم: «آقا! این ملت، ملتی است که پدرانشان هفتصد سال پیش به کشور ما حمله کردند»، ببینید تا کجاها رفته‌ایم! این‌که اینجا نشسته است بیست سال از عمرش بیشتر نمی‌گذرد تو می‌گویی من نمی‌توانم با این داد و ستد عاطفی‌ای داشته باشم ... این یعنی ما در اسارت گذشته‌ایم و تا وقتی در اسارت گذشته‌ایم نمی‌توانیم همه انسان‌ها را دوست بداریم چون به هر حال در هر گذشته‌ای می‌تواند چیزهایی نامساعد با عواطف ما وجود داشته باشد چه برسد به این‌که این گذشته را به بیش از زندگی شخص طرف مقابل تعمیم دهیم، به پدرش، به پدر پدرش. ما باید بتوانیم گذشته انسان‌ها را فراموش کنیم.
نکته دوم این است که ما باید بتوانیم از ظواهر هم صرف‌نظر بکنیم. گاهی ما در اسارت گذشته نیستیم زیرا از گذشته شما هیچ خبری ندارم؛ اولین بار من در اتوبوس، هواپیما، تاکسی و یا فلان پارک با شما برخورد می‌کنم و هیچی از گذشته شما نمی‌دانم اما تا می‌بینم که لباس پوشیدنتان خلاف نظر من است، موهایتان اندکی از آنکه من دوست می‌دارم کوتاه‌تر است یا اندکی بلند‌تر است، تا می‌بینم آن‌گونه که من دوست می‌دارم شما سلام و تعارف نمی‌کنید از ظواهر شما نسبت به شما پیش‌داوری می‌کنم و می‌گویم آب من با ایشان در یک جوی نمی‌رود. شما از این چه می‌دانید؟ من دیدم ایشان ریش نداشت، یک تار مویش بیرون بود. در اینجا من در اسارت گذشته نیستم ولی در اسارت ظواهرم.
و نکته سوم هم این است که ما باید از اسارت باورهایمان هم بیرون آییم. این باورها می‌توانند سدِّ محبت به انسان‌ها گردند. اگر بنابر این باشد که من هرکس را که باورهایش مثل باورهای من است دوست بدارم چه کسی پیدا می‌شود که من دوستش داشته باشم؛ باورهای انسان‌ها متفاوت است.
به تعبیر ویلیام جیمز هیچ قدیسی نمی‌پرسد «باور شما چیست؟» واقعاً متأسفانه این تلقی در ما راسخ شده است که ما باید فقط به کسانی که شبیه خودمان هستند احسان بورزیم و بعد هم که بخواهیم در این شباهت تدقیق کنیم، آهسته‌آهسته می‌بینیم که کسی باقی نمی‌ماند که بتواند متعلق و طرف مقابل احسان ما قرار بگیرد. اما کسی که متدین متعقل است می‌گوید همه اینها آثار خداوند هستند و «مَن احَبَّ شیئاً، احَبَّ آثارَه» هرکس موجودی را دوست بدارد، آثار آن موجود را هم دست می‌دارد. این تلقی در میان ما وجود ندارد. خود عارفان همیشه می‌گفتند که ما گاهی اصلاً از این راه که خلاف انتظار دیگران عمل می‌کنیم، دیگران را به راه می‌آوریم.
فرض کنید وقتی که شما ضربه‌ای به من زده‌اید و من الان قدرتی پیدا کرده‌ام که می‌توانم از شما انتقام بگیرم، بزرگ‌ترین عامل تحول بخش در شما این است که من بر خلاف انتظار شما عمل کنم، شما انتظار انتقام از من دارید ولی من خلاف انتظارتان دارم عمل می‌کنم. به تعبیر میشل فوکو متفکر معروف عارف مسلک «به جای اینکه با مردم مخالفت کنی، با انتظارات آنها مخالفت کن، آن وقت محبوب آنها می‌شوی.». اگر انتظار دارند که شما انتقام بگیرید، شما انتقام نگیرید و این اکسیری است که دیگران را متبدل می‌کند. / مصطفی ملکیان / تدین تعقلی »

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

کودکانگی


این بار باران زیر قدم های کودکانگی مان خواهد خواند، صدایش میان زمانها خواهد دوید و ما با کیف هایی از کودکانگی مان سرشار، جایی از خودمان عبور خواهیم کرد.
با لبخندی که هنوز مجال ماسیدن بر صورتمان را نیافته است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

نوش


کلمه ها
مثل هجا هایی ناپیدا
در تاریکی یک چای غرق می شوند،
و ما
بی آن که بدانیم
چیزی را می نوشیم
که از گلویمان جوانه خواهد زد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

نمی شود ..

و امسال انگار نمی شود توی آن راه رو های نفس گیر نمایشگاه کتاب که اصلا جای نماز خواندن هم نبوده قدمی بزنم و هی کنار غرفه ها لای کتاب های نو را باز کنم، برای من نمایشگاه کتاب تهران هر سال یک خاطره ی خوب بود. امسال ولی نیستم که بسازمش. غصه ایست به هر حال، برای دیدن کتاب ها و کتاب نویس ها دلم پر می کشد ولی هیچ جوری نمی شود آنجا باشم.
دلم می خواهد مثل هر سال جیره ی سالم را از کتاب ببندم. ولی باز هم انگار به این سادگی ها نمی شود. یاد این جمله افتادم از «حامد اسماعیلیون» که « کتاب ها مظلوم ترین قربانیان مهاجرت هستند» . هر کسی چیزی دارد که دلش برایش تنگ بشود دیگر.
دل من هم برای این چیزها تنگ می شود.
 برای یک صبح تا شب توی راه رو های نمایشگاه پرسه زدن. برای دیدن گاه و بی گاه دوستانم توی آن شلوغی ها. برای گاز زدن ساندویچ کالباس هایدا توی نمایشگاه. برای منتظر رسیدن بسته های کتابم که پستشان کردم . برای خواندن تک به تک آن ها که با وسواس خریدمشان. برای لذت توی یک متن غوطه خوردن.
اگر رفتید جای من را خالی کنید.