۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

اسمارتیز


پرسیدم: « اسمت چیه؟» یک جوری انگار خجالت کشیده باشد به زن چادری که روی زانویش نشسته بود نگاه کرد. گفتم: « من می دونم اسمت امیر عباسه». خندید. گفتم: « اگه گفتی اسم من چیه؟»  چیزی زیر لب گفت که درست نفهمیدم. بعد آهسته غر غر کرد « چقدر آدم ها بدجنسن یکیم بلند نمی شه که من بتونم خودم تنهایی روی یه صندلی بشینم! »  گفتم: « آره خیلی!» باز خندید. تا سمیرا از کنار من بلند شد و جایی برای تنها نشستنش خالی شد، فهمیدم این آقا کوچولوی مو سیخ سیخوی ما چهار ساله است و به گفته مادرش که زن خوش چهره و محجبه ای بود، رابطه خیلی خوبی با جنس مخالف برقرار می کند. شاکی بود که چرا خانه ی خاله اش این قدر دور است، بی حوصله از پنجره بیرون را دید می زد گفتم: « امیر عباس!» گفت: « عباس آقا!» گفتم: « عباس آقا» یاد پیرمردها افتادم، ادامه دادم: « بلدی شعر بخونی؟» هنوز داشت خیابان را دید می زد گفت: « اوهوم»

رویش را گرداند سمت من و خواند « یار دبستانی من با من و همراه منی چوب الف بر سر ما اشک من و آه منی  ...» تا ته، بعد صاف نشست و گفت « اسمارتیزم دارما، می خوری؟» گفتم « نه» برایش دست زدم. گفت « اسمت چیه، خونتون کجاست؟ دوره؟ من بیام خونتون؟» گفتم « دوره ولی تو بیا»


۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

تعبیرم کن!


انگار هنوز خوابم، روی زمین خیس پای برهنه راه می روم. راهم می بری. انگار هنوز نم باران که می نشیند روی گونه هایم دست خودم نیست که پاکش می کند. بعضی خواب ها دیر تعبیر می شوند، آرام، آرام. تعبیرش را قبلاً انگار دیده بودم توی ورق های تاروت روی زمین همین اتاق... همین جا روی همین قالیِ رنگ روشن طرح تبریز... همین جا که دیشب با لباس سبز روحانی ام رویش خوابیدم. هنوز هم خوابم. روی همان زمین خیس راهم می بری. پایم که می رود توی چاله ی آب خم می شوی آرام... حالا انگار به آسمان نزدیک ترم به تو هم. هنوز پا برهنه با پاهای خیس، نقش همان ورق های تاروت روی قالی را می بینم. دلم می خواهد یک بند از آن متن های آهنگین را برایم بخوانی.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

-- ... --


فاصله ها منطقی است
این چیزی است که هنوز اذیتم می کند.
« شهرام شیدایی»

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

یادداشتی بر « برف و سمفونی ابری»


برف و سمفونی ابری مجموعه ای است شامل هفت داستان نوشته ی پیمان اسماعیلی. مجموعه هایی از این قسم که زیر عناوین متعددی مخفی شده اند و برنده ی چندین جایزه اند،  باید صرف نظر از بار این افتخارات خواند و بررسی کرد.
آنچه در هر هفت داستان این مجموعه به عنوان یک الگو مورد توجه قرار گرفته، انسانیت زدایی (  Dehumanization) و فضا محوری ( Spatialization) است. که هر دو از خصیصه های روایت های مدرن هستند.
مثلاً یک جایی در این مجموعه می خوانیم : « تنها دلخوشی­ام همین صخره­ها هستند. باید قبل از این که کارم درست شود و برگردم، از این یکی بکشم بالا. عکس می‌گیرم، برایت می­فرستم.» جایی میان حفره های خالی
انگار این صخره ها شده اند مرکز روایت، دیگر انسان آن قدر ها مهم نیست که این صخره ها و طبیعت و آن چیزهایی که از جنس این دو نیستند. آن حفره هایی که توی داستان « مرض حیوان » قبلاً توسط مهندسی کنده شده اند مهم ترند نسبت به آدم هایی که میانشان راه می روند. و بعد آن کفتار تعیین کننده است کفتار است که به مرد نشان می دهد چطور برای این که از تشنگی نمیرد کاری بکند.
انسان در تمام داستان های این مجموعه دست آویز است و نقش دوم به خودش گرفته. طبیعت و آن چه در طبیعت هست، هر آن چه انسان نیست، چیزی است نا ملموس که به چشم سر دیده نمی شود و یک حس را در آدم بیدار می کند، همان نقش اولند همان مرکز روایت ها.
برف و سمفونی ابری مجموعه ای است از فضا سازی های بسیار خوب، و در بعضی جاها بدیع وقتی دو اشکفته را برایمان به تصویر می کشد بی اختیار تجسمش می کنیم و یا زمانی محبوبه را روی تخت دراز می کند و می گوید « امشب محبوبه همسر من است.» سرمای تن محبوبه را می شود آمیخت با فضای سرد داستان. انگار سوز روایت ها بر پوستمان می نشیند.
و سر آخر اتفاقی که می افتد همان « تراژدی» است . تراژدی مدرنیستی که دیگر فقط درون آدمی رخ می دهد. تراژدی که بعد از ماهی شدن محبوبه، بعد از مکیدن خون گردن آن مرد، بعد از رو شدن نقش سلیمان در بطن شخصیت ها رخ می دهد.
همه ی این تکنیک های مدرنیستی به این مجموعه کمک کرده تا به دل بنشیند و این به دل نشستنش انگار گاهی مخاطب را غافل می کند از این که ایراد های کار را ببیند. جایی خواندم که اسماعیلی گفته تمام خرافه ها را از تخیل خودش نوشته، در حالی که این خرافه ها، روابط با عالم اثیری، مختص غرب ایران است، همان جا که غالب داستان ها رخ می دهند. گاهی پرداخت به این خرافه ها آن قدر جان گرفته که روایت در آن ها گم می شود. همین خرافه گرایی بیش از اندازه بوده که گاهی داستان ها را غیر باور پذیر کرده. در حالی که اگر این مجموعه را زیر علم رئالیسم جادویی بگذاریم، باور پذیری از ملزومات رئالیسم جادویی است. اگر مخاطب شک کند که چطور قرار است شخصیت قصه روی برف هایی راه برود که تا سه طبقه بالا نشسته، ( چرا سه طبقه ؟) داستان لطمه می خورد و روایت به یک استعاره ضعیف تبدیل می شود. و یکی از مشکلات قابل تامل این مجموعه به خصوص در داستان آن « یک هفته خواب کامل» استفاده از موضاعات کلیشه ای است، انگار صفحه ی حوادث روزنامه را باز کرده باشند و به یکی از حادثه های این صفحه لباس داستانی بپوشانند. وقتی موضوع اینقدر کلیشه ای باشد بهترین تکنیک ها هم هدر می روند. شکستن روایت در چنین داستانی، هیچ کمکی به خوب تمام شدنش نمی کند، داستانی با شروعی بسیار خوب  و پایانی تکراری  مخاطبی که شکست روایت را درک کرده و درگیر فضا سازی خوب داستان شده، شوکه می کند.
در مجموع برف و سمفونی ابری، داستان هایی دارد از جنس داستان های شگفت ، دریچه ای برای مخاطبش باز می کند به زندگی متفاوت، و ترس و سرما و تاریکی، به دل می نشیند چون ما همه این ترس و سرما و تاریکی را خوب چشیده ایم، درکش می کنیم، چون گاهی حرف ما را روی صفحه نوشته بی آن که ما چیزی گفته باشیم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

دفترچه راهنما


مهندس ها هر کارشان بد باشد یک رویه بسیار خوب دارند، وقتی یک چیزی می سازند، یک دفترچه­ ی راهنما می چسبانند بهش تا هر کس خواست استفاده کند رنج کشف کردن نکشد و از آن چیز استفاده کند.
داشتم آرزو می کردم: « اگر آدم ها هم یک همچین چیزی داشتند، چند ورق، فوقش یک دفتر صد برگ، نه دویست برگ که تویش نوشته بود چه موقع چه کاری باید برایشان کرد، از کدام نویسنده خوششان می آید، اسم کدام شاعر را نباید جلویشان آورد، که توی حاشیه هایش می نوشت چه غذایی دوست دارند، نکند به توت فرنگی حساسیت دارند، وقت هایی که سرشان درد می گیرد باید برایشان چه کرد، عرق بیدمشک را بیشتر دوست دارند یا بهار نارنج را؟ .... » خوب بود یا نه؟
بعدش دیدم نه زیاد هم خوب نیست، شاید اولش کیف بدهد همه چیز درست کار کند، مثل وقتی ماشین لباس شویی نو می خریم و می زنیم به برق، یا مثلاً دفتر چه ی یکی از این وسیله برقی های جدید را می خوانیم و بعد کیفش را می بریم. ولی مدتی که می گذرد دیگر نیاز نیست بپرسی راستی تو بیژن الهی رو بیشتر دوست داشتی یا یدالله رویایی رو؟ دیگر نیازی نیست یک جوری کشف کنی طرف امروز عصر که شاید دلش بگیرد دوست دارد یک فیلم ناب ببیند یا نیم ساعت به حرف های تو گوش بدهد. زندگی یک جوری می شود، مکاترونیکی می شود.
نه، آرزویم را پس می گیرم، دلم می خواهد خودم آدم ها را کشف کنم. به خصوص آن ها که مهم ترند را.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

اتفاق ساده


مهم ترین رویداد های زندگی آدم ها از تصادفی ترین اتفاق های زندگی شان سرچشمه می گیرد.
آن قدر به این جمله معتقد شده ام که حد و حساب ندارد. شاید باز هم این پست بشود دلیلی برای این که بعضی خوانندگانش بگویند از تو بعید است که راجع به مسائل ساده­ ی زندگی بنویسی، شاید از من بعید باشد درمورد قدم زدن در یک پیش از ظهر زمستانی پست وبلاگ بنویسم ولی زندگی آدم ها در همان پیش از ظهر ساده­ ی زمستانی همان قدر ارزش دارد که زمان خلق بهترین آثار هنری و کشف مهم ترین دستاورد های علمی.
از من که چند ماه است با یاد و نام کورت ونه گات زندگی کردم بعید نیست این چند جمله را از او بنویسم :
« قصد دارم از کارخانه سیگار سازی پال مال شکایت کنم. آن­ها یک عمر است که سرم را کلاه گذاشته­ اند. روی لبه­ ی جعبه سیگارهایشان نوشته ­اند : سیگار پال­مال شما را می کشد. اما ... اما من سال­هاست که پال­مال می­ کشم و پال­مال هنوز به عهدش وفا نکرده.»
توی همان نامه ­ی پنج صفحه­ ای که مرداد سال 87 به دستم رسید بعد از این پاراگراف نوشته که کورت آخرش هم از سیگار کشیدن نمرد. از پله­ های خانه­ اش افتاد و زمین گیر شد و ...
همه چیز از یک اتفاقِ ساده شروع می­شود حتی مردن! چه برسد به اوج و فرودهای زندگی.