۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه
صدای آب هم ...
۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه
متفاوت
چمباتمه زده بودم روی زمین و گره سیم های روی زمین ریخته را باز می کردم، یک نفر صدا کرد، شناختمش سلام و علیک کردیم، پرسید برای خووندن آثار باید چه کرد؟ گفتم راستش برنامه رو بستیم می شه ماه دیگه؟ گفت شاید تا دی ماه نیام. گفتم اجازه بدید ببینم چی می شه؟!
به کل یادم رفت که آن مردی که شنبه عصر وقتی از خستگی سرم را روی پیشخوان حوزه هنری گذاشته بودم تا کسی که طبق معمول همیشه باید حداقل یک ربع ساعت منتظر آمدنش بمانی بیاید، از من پرسید " نمایشنامه خوانی های اینجا چطوره؟ " و همین سوال ما را کشاند به اینکه چهار شنبه های آخر ماه ما برنامه داستان خوانی داریم، درست گوشه سالن نشسته و منتظر جواب " بله می شه داستانتون رو بخونین " ِ منه! داشتم توی گوش بغل دستیم پچ پچ می کردم که مرد آمد و دو برگه آ چهار داد دست من که اینم داستانم. بند اول را خواندم با اینکه از فرمت تایپش درست و حسابی سر در نیاوردم، ولی به دلم نشست، نگاهی انداختم رو متن ، وقتی رفتم روی سن متن دادم به مجری و گفتم آخرین نفر صدا کن ، نفر آخر همان خانمی بود که همیشه خیلی آهسته داستان می خواند هم صدایش آهسته است و هم کشیده می خواند، تقریباً 40 درصد آخر داستانش را نشنیدم، مجری متنی خواند و همان مرد را صدا کرد بالا، وقتی خواست بالای سن برود، فیگور خنده داری گرفت آنقدر خنده دار که من و خانم کناری ام نتونستیم نخندیم. دستهایش را روی هم گذاشته بود و به نشانه تشکر سرش را کمی خم کرد درست مثل هندی ها گفتم فکر کنم هندی باشه ! مرد رسید آن بالا وسط سن ایستاد انگار خیال نداشت برود پشت تریبون، و نرفت، و یک مونو لوگ بلند را چنان برایمان بدون میکروفن خواند که صدایش تا ته سالن می رسید و انگار نمایشنامه می خواند، جدای از زبان متن، شوق خواندنش خستگی یک روزم را در کرد، یادم رفت که از صبح چقدر حرص خورده ام و یادم آمد می شود به قول لیلا+ گاهی جور دیگری نگاه کرد، این مرد امشب نگاه متفاوتی بود به داستان خوانی مثل روزی که برای اولین بار ما چراغ های سالن را وسط برنامه خاموش کردیم و داستان نویس ها را روی پرده سفید نشاندیم انگار تازه بود، جمعیت کم شده بود ولی خسته دست نمی زد. می شود گاهی داستان را هم مثل نمایشنامه خواند و خستگی یک جمع را در کرد.
پ.ن : امشب توی مطب دکتر زن دو تا صندلی ان طرف ترم به زن کناری ام گفت انگار مریض های این دکتره پیر پاتالن!؟ بعداً پرسید بغل دستیت پیره یا جوون، زن هم برگشت نگاهم کرد و گفت ای بدی نیست، نه پیره نه جوون!!!
۱۳۸۸ آبان ۲۶, سهشنبه
It was exactly five in the afternoon.
۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه
پیرمرد قانع قصه ی ما!
۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه
چاه ِ شغاد را ماننده...
۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
می خوام برم فوتبال نگا کنم!
می گن تماشاچیای فوتبال، می رن تا خوب فحش بِدَن و خودشون رو خالی کنن!
حالا من موندم، اگه برم استادیوم به کی باید بد و بی راه بگم؟
۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه
خواب!
۱۳۸۸ آبان ۱۲, سهشنبه
کاج های باران خورده محله ما
بالاخره آن ابرهای باران زا که در مغرب زمین چند روز بود همان طور نان استاپ می باریدند و بعضی ها کیفش را می کردند به شهر ما هم رسیدند.
امروز آهسته که از خیابان پائین می آمدم، انگار که تنها کار دنیا همین آهسته پائین آمدن از کنار جوی خیابان ملاصدرا باشد، این سوال مدام در ذهنم نوسان می کرد که این خیابان زیر بارش باران خیابان زیبایی است، یا این منم که فکر می کنم این خیابان زیر بارش باران زیبا شده است. هر چه بود غنیمتی بود تا آن پوشش سفید روی صورتم را کنار بزنم و یک دل سیر نفس بکشم، و بگذارم بوی خوش کاج های باران خورده تا آن سوی مشامم برسد، بوی خوش کاج های باران خورده که در کنار همان خیابان زیبا ردیف شده اند و انگار بی آنکه کسی گفته باشد مرهمی است بر درد خستگی این روزهای من، خیلی بیشتر از دارو ها و پرهیز های غذایی.
گاهی روزها با همه ی سادگی شان غریبانگی زیبایی دارند.