۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

صدای آب هم ...


حصیرش را می اندازد کنار یک رود خانه ی کم آب و دراز کش می شود رویش. سایه ای می بیند که پیش می آید از آن دور ها، آرام و ساکت. سایه رنگ به رنگ می شود، از سفید به یاسی و صورتی و قرمز که می رسد، می آید پیش تر ویک دفعه سیاه می شود و همه چیز را لای حصیر می پیچد.
حالا از لای شیارهای باریک حصیر فقط می تواند سیاهی سایه را ببنید، و حتی صدای آب را همان رنگی می شنود، صدای آب هم سیاه شده است.
پ.ن : حذف شد.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

متفاوت

چمباتمه زده بودم روی زمین و گره سیم های روی زمین ریخته را باز می کردم، یک نفر صدا کرد، شناختمش سلام و علیک کردیم، پرسید برای خووندن آثار باید چه کرد؟ گفتم راستش برنامه رو بستیم می شه ماه دیگه؟ گفت شاید تا دی ماه نیام. گفتم اجازه بدید ببینم چی می شه؟!

به کل یادم رفت که آن مردی که شنبه عصر وقتی از خستگی سرم را روی پیشخوان حوزه هنری گذاشته بودم تا کسی که طبق معمول همیشه باید حداقل یک ربع ساعت منتظر آمدنش بمانی بیاید، از من پرسید " نمایشنامه خوانی های اینجا چطوره؟ " و همین سوال ما را کشاند به اینکه چهار شنبه های آخر ماه ما برنامه داستان خوانی داریم، درست گوشه سالن نشسته و منتظر جواب " بله می شه داستانتون رو بخونین " ِ منه! داشتم توی گوش بغل دستیم پچ پچ می کردم که مرد آمد و دو برگه آ چهار داد دست من که اینم داستانم. بند اول را خواندم با اینکه از فرمت تایپش درست و حسابی سر در نیاوردم، ولی به دلم نشست، نگاهی انداختم رو متن ، وقتی رفتم روی سن متن دادم به مجری و گفتم آخرین نفر صدا کن ، نفر آخر همان خانمی بود که همیشه خیلی آهسته داستان می خواند هم صدایش آهسته است و هم کشیده می خواند، تقریباً 40 درصد آخر داستانش را نشنیدم، مجری متنی خواند و همان مرد را صدا کرد بالا، وقتی خواست بالای سن برود، فیگور خنده داری گرفت آنقدر خنده دار که من و خانم کناری ام نتونستیم نخندیم. دستهایش را روی هم گذاشته بود و به نشانه تشکر سرش را کمی خم کرد درست مثل هندی ها گفتم فکر کنم هندی باشه ! مرد رسید آن بالا وسط سن ایستاد انگار خیال نداشت برود پشت تریبون، و نرفت، و یک مونو لوگ بلند را چنان برایمان بدون میکروفن خواند که صدایش تا ته سالن می رسید و انگار نمایشنامه می خواند، جدای از زبان متن، شوق خواندنش خستگی یک روزم را در کرد، یادم رفت که از صبح چقدر حرص خورده ام و یادم آمد می شود به قول لیلا+ گاهی جور دیگری نگاه کرد، این مرد امشب نگاه متفاوتی بود به داستان خوانی مثل روزی که برای اولین بار ما چراغ های سالن را وسط برنامه خاموش کردیم و داستان نویس ها را روی پرده سفید نشاندیم انگار تازه بود، جمعیت کم شده بود ولی خسته دست نمی زد. می شود گاهی داستان را هم مثل نمایشنامه خواند و خستگی یک جمع را در کرد.

پ.ن : امشب توی مطب دکتر زن دو تا صندلی ان طرف ترم به زن کناری ام گفت انگار مریض های این دکتره پیر پاتالن!؟ بعداً پرسید بغل دستیت پیره یا جوون، زن هم برگشت نگاهم کرد و گفت ای بدی نیست، نه پیره نه جوون!!!

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

It was exactly five in the afternoon.


هر کدام از ما یک " فردریکو گارسیا لورکا " درونمان داریم که برای آن " ایگناسیو سانجز مخیاس" مان ترانه ای می سراید، برای آنکه آن صحنه های موحش را لحظه به لحظه بنگارد، و اگر" شاملو" ی درونی هم داشته باشیم که بیاید آن ترانه را برایمان دکلمه کند، آن وقت شاید دیگر هیچ جای شک نماند که چرا می شود گاهی درست "ساعت پنج عصر" آنقدر دلمان شور آن را بزند که نکند در نبرد بین "من" و "دیگری" ، در نبرد بین "من" و " طبیعت" در نبرد بین " من" و آن " من" دیگرم، " من" نه بازنده که انگار طلسم شده ای در حال احتضار باشد، که می دانیم این ستیز یوز و کبوتر است ولی انگار این ران چشم انتظار آن شاخ مصیب بار است.
- - این ترانه را لورکا در روزی که مخیاس در میدان نبرد گاو بازی کشته شد، سروده با ترجمه و صدای احمد شاملو بشنوید.


۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

پیرمرد قانع قصه ی ما!


پیر زن که مرد، پیرمرد خیلی دمغ شد.
چند ماه بعد از زیر زبانش کشیدند همچین بدش نمی آید که تجدید فراش کند، ولی اخیراً حرفهای جدیدی هم زده، گفته گاو ها رو فروخته چون نگهداری از این گاو های وحشی که زنش برای پرواربندی آورده بوده کار خیلی سختی است و از وقتی زنش مرده می ترسیده به طویله نزدیک شود، بعد هم اضافه کرده حالا هم که یه لباس شویی خریدم دیگه خیالم راحت شده. بعدا انگار که نفس راحت از گلویش در بیاید گفته که دیگه نمی خواد زن بگیره.
خب بالاخره دیگه، می شد از اولش گاو نخرند به جاش لباس شویی بخرند، دیگر مزاحم آن خانم خدا بیامرزم نشند ها؟!
خانمی پرسید،" پس هم صحبتی، هم دلی چیزی نمی خواد این پیرمرد قصه ی تو؟"
خندیدم!
گفتم،" طرف حرفهاش رو میندازه توی ماشین لباس شویی، شاید ."
دو فردای دیگر هم پیرمرد یک لپ تاپ می خرد، مزرعه اش را وایر لس می کند تکیه می دهد به درخت انار لابد. و بعد توی فیس بوک با کبرا خانم توی هلند آشنا می شود،وقتی هم که چت می کنند نفس راحتی می کشد که گاوی در کار نیست تا ماغ بکشد و زهره ی کبرا خانم در هلند آب شود . و چتش که تمام بشود حتماً رخت ها شسته شدند آن وقت است که پشت وب کم برای کبرا خانم لبخند کش دار می زند و می گوید خیلی خوشحال است که علم اینقدر پیشرفت کرده.
شب ها هم جای زن گاودارش، بالش بغل می کند و هر وقت هم کسی پرسید " چطوری پیر مرد؟ نمی خوای زن بگیری؟" حکماً اشک توی چشم هاش جمع می شود می گوید" من بعد از اون خدا بیامرز ... " بعد همین طور که توی دستمال پارچه ای فین می کند یاد قرار فیس بوکی اش با کبرا خانم می افتد.
پیرمرد قصه ی ماست دیگر دلش نازک است مثل برگ شکوفه ی انار!

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

چاه ِ شغاد را ماننده...


چاه ِ شغاد را ماننده
حنجره‌يي پُرخنجر در خاطره‌ی من است:
چون انديشه به گوراب ِ تلخ ِ يادی درافتد
فرياد
شرحه‌شرحه برمي‌آيد.
- احمد شاملو -

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

می خوام برم فوتبال نگا کنم!

می گن تماشاچیای فوتبال، می رن تا خوب فحش بِدَن و خودشون رو خالی کنن!

حالا من موندم، اگه برم استادیوم به کی باید بد و بی راه بگم؟

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

خواب!


خواب ها گاهی خیلی عجیب می شوند،
صدای داد و ناله می امد که نزن، مُردم، وای نزن، مرد نسبتاً پیری یک نمد بزرگ را می مالید، نمد مالی که دیده اید، کار وحشیانه ایست انگار هر چه پدر کشتگی با هر که دارند سر نمد خالی می کنند، اغلب صدا های غریبی هم از خودشان در می آوردند، هِی، ها، هِی، ها، انگار جانشان بالا و پائین می شود، تا کنج حلق می آید و باز پائین می کشد. هِی، ها، هِی، ها،
صدای داد و ناله از لای نمد می آمد، جز نمد خاکستریِ تیره چیزدیگری مشخص نبود، چند دقیقه بعد، خوب که نمد ضربه خورد و خوب که صدا بالا رفت، نمد باز شد و مرد جوان تری از داخلش بیرون آمد، تنش سفید بود و انگار این ضربه ها زیاد هم بی حالش نکرده بود، نیمه عریان و البته با لبخند! از لای نمد بیرون جست، بعد من فقط دفتر کوچکی را می دیدم که پیرمرد، توی آن جلوی ردیفی که عکس همان مرد کشیده شده بود جایی که یک ستون عقب تر نوشته بود، اولین سرکشی و نا فرمانی! نوشت، وقتش شده، و قتی این را می نوشت می خندید و البته وقتش شده را خیلی جالب و جوری نوشت که من هم خنده ام گرفت و البته کمی ترسیدم، یک شین کشیده و بی دندانه که ترکیبش با آن دو تا دندان آدمی زادی که بهش چسبیده بود درست شبیه چهره همان مرد بود.
بعد از آن چراغ ها روشن شد و مردم از سینما خارج شدند، و البته من هم بیدار شدم.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

کاج های باران خورده محله ما

بالاخره آن ابرهای باران زا که در مغرب زمین چند روز بود همان طور نان استاپ می باریدند و بعضی ها کیفش را می کردند به شهر ما هم رسیدند.

امروز آهسته که از خیابان پائین می آمدم، انگار که تنها کار دنیا همین آهسته پائین آمدن از کنار جوی خیابان ملاصدرا باشد، این سوال مدام در ذهنم نوسان می کرد که این خیابان زیر بارش باران خیابان زیبایی است، یا این منم که فکر می کنم این خیابان زیر بارش باران زیبا شده است. هر چه بود غنیمتی بود تا آن پوشش سفید روی صورتم را کنار بزنم و یک دل سیر نفس بکشم، و بگذارم بوی خوش کاج های باران خورده تا آن سوی مشامم برسد، بوی خوش کاج های باران خورده که در کنار همان خیابان زیبا ردیف شده اند و انگار بی آنکه کسی گفته باشد مرهمی است بر درد خستگی این روزهای من، خیلی بیشتر از دارو ها و پرهیز های غذایی.

گاهی روزها با همه ی سادگی شان غریبانگی زیبایی دارند.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

آتشی درون من است.


چیزی مثل یک گُله آتش یا چیزی شبیه اون از دیشب توی گلوی منه. شاید من هم باید مثل آقای مودت داستان ملکوت برم پیش دکتر حاتمی تا اون جن نمایی که توی بدنم حلول کرده در بیارم. شاید روزی وقت این کار هم رسید.