۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

آلوچه باغ بالا جرات داری؟ بسم الله!

امروز صبح یاد دیروزم افتادم. دیروز وقتی صبح بیدار شدم و ساعت هفت و سی دقیقه صبح یا شاید زودتر توی پاگرد طبقه پانزدهم ایستاده بودم. نگاهم افتاد به آسمانی که پر بود از ابرهایی عجیب. با خودم گفتم چه حیف که نمی شود این ابرهای زیبا را به دلخوشی نگاه کرد. دلم برای خودم سوخت و فکر کردم ای کاش ... و ای کاش...
امروز صبح فکر کردم باید کسی برای من کاری کند. توی آینه نگاه کردم و خطی به انحنا کشیدم پشت چشمم و باز با خودم گفتم امروز هم اگر همان عینک قرمز را بزنم، تاکای پیر ژاپنی من را ببیند باز یادم می آورد که یاد فیلم صبحانه در تیفانی افتاده و باز ممکن است یک چیزی بگوید و مثلن بخندیم و شاد شویم.
دستم به کامپیوتر و اینترنت که رسید، یکهو دلم هوای شنیدن شعری از فروغ کرد، یاد شعر علی کوچیکه افتادم با کوله باری از خاطره از صداهایی که این شعر را خوانده اند برای من و برای همه! شنیدن صدای حسام، به عنوان یک دوست قدیمی، یک طناز گاهی غمگین بی آنکه شاید و باید ولی حال من را بهتر کرد.
حالا تصمیم گرفتم برای خودم کاری کنم، به الوین گفتم خوب نیستم ولی باید برای خودم کاری کنم. گفت مثلن؟ گفتم مثلن شاید بروم فیل هارومونیک. با خودم گفتم حتا اگر وقتی طرف توی فلوت می دمد یا مثلن آرشه را می کشد روی ویولون حتا اگر دلم بلرزد و اشکم باز بریزد حداقل برای خودم کاری کرده ام. با خودم گفتم کسی نمی تواند یک آدم افسرده را بیشتر از یک هفته تحمل کند. بیا خودت را به معمولی بودن عادت بده. شاید این سرماخوردگی مزمن و این صدای تو دماغی ت هم بهتر شود.

هیچ نظری موجود نیست: