۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

در چنان هوایی بیا ...

از میان تمام شعرهایی که دلم می خواهد هر روز بخوانم این یکی را خیلی دوست دارم :
«در انتظار تو ام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو تمام تنهایی هایم را از من گرفتی
خیابان ها
بی حضور تو
راه های آشکار جهنم اند.»  
این شعر را خوب یادم هست، و حتا وقتی را که شعر شمس لنگرودی را خواندم.
وقتی زیر آسمان ابری شهری ساحلی آدم شعری می خواند که به دلش می نشیند، آن وقت اگر کسی را داشته باشد که برایش بخواند... نه بگذار این طور بنویسم: اگر من زیر آسمان ابری شهری ساحلی شعری بخوانم که به قول موسیو اش، آن حس عجیب را در دلم بیدار کند. همان حس گرفتن نامه های ناگهانی را مثلن! نمی توانم  فقط شعر را بخوانم  و رد شوم، باید یک قطعه موسیقی بگذارم، مثل موسیقی متن فیلم شب های روشن یا «نو مو کیت پَ» از ژاک برل را یا همچو چیزی که روح آدم را جلا می دهد، بعدیک فنجان قهوه سفارش بدهم، به افق نگاهی کنم، و شعر را برای کسی بخوانم. حتا اگر آنجا که او هست، آسمان صاف باشد، دم غروب نباشد، و بارانی نزند.

اصلن قضیه این است که آدم باید کسی را داشته باشد که وقت تبلور این احساسات عجیب برایش یک خط بنویسد، و توی این خط صد بار اعتراف کند که این احساس خوب و غریب را اگر او نبود چگونه باید می شناخت؟ 

هیچ نظری موجود نیست: